خداحافظ…
یکشنبه, شهریور ۳۱م, ۱۳۸۷[عکس از مصطفی حاجیزاده]
[عکس از مصطفی حاجیزاده]
دوستی واقعی هستی…آنچه تو میکنی در قاموس انسان بوده ولی از یاد رفته است. چگونه میتوانم تو را و آنچه میکنی را با تحلیل کردن بستایم. یادم میآید که «تئوری خاکستری است، اما درخت جاودان زندگی سبز است».
میآموزم که بی تحلیل و داوری بستایم.
موهایش را مثل پتی اسمیت کوتاه کرده. نشستهایم و داریم از چیزهایی صحبت میکنیم که معولاً آدمها به این سادگیها در موردش حرف نمیزنند.
وقتی میخندد کنار چشم راستش پایینتر از گیجگاه، گود کوچکی میافتد و باید باشی تا ببینی که گونههایش مثل دو گِردی، انگار میخواهند از شادی از سطح صورت پرواز کنند. خیلی باید تلخ باشی که این لبخند را ببینی و هیچ شاد نشوی.
میگوید: «برات گفتهام که تا مدتها در مورد کلاغها چی فکر میکردم؟»
کمی فکر میکنم و چیزی یادم نمیآید: «نه، نگفتی».
- «تا مدتها فکر میکردم که باید روی شهر یک تور بزرگ بیاندازند، همهٔ کلاغها را بگیرند و ببرند بشورندشان.»
- «که بشوند همرنگ کبوترها؟»
- «نه…ولی همیشه فکر میکردم آنجایی از پرهاشان که خاکستریه، چرکه و باید […]