نابکها (۶)
این یکی برای کسی است که در کمال غیاب، همیشه بوده است. از او آموختهام بسیار و مهربانیاش را نتوانستهام پاسخ دهم جز با دوستی.
جمعهشبی است دلگیر. شهرِ کوچکِ اقماری، یله در غبارِ دشت، مهمانهایش را با شادی بدرقه میکند و خانه میفرستد. مثل اکثر اوقات خودت هستی و خودت. چراغ مطالعه بالای سرت را روشن گذاشتهای و از درد درون به خود میپیچی. تلفنت زنگ میزند و شادی نابش جاری میشود روی سلسله اعصابت. میخواسته حالت را بپرسد.
سالها و فرسنگها دورتر. شهر کوچک دیگری، دمِ ظهر، تازهبرخاسته از خوابِ اندکِ شبِ قبل از آخرِ هفته، کسلْ خمارشکن میزند. نشستهای بیتفاوت و به این فکر میکنی که رویداد هرسالهات امسال دردناکتر از هر سال گذشت در نسیان. تلفنت زنگ میزند و باز انگار صدای پشتِ خط، صبوحی میشود تو را و شهر را. میخواسته رویداد هرسالهات را تبریک بگوید.
این یکی برای ابریشم است که حتّی با دوستی نیز نتوانستهام مهربانیاش را پاسخ دهم.
۱۹ آبان ۱۳۸۷ در ساعت ۲۲:۴۹
چطوری دادا؟ دلم واست خیلی تنگ شده. جات پیشمون کلی خالیه دوست خوبم. از اینکه ظهر که از خواب پا میشم (که البته اخیراً صبح ساعت ۶ پا میشم) و بهت زنگ نمیزنم احساس خوبی بهم دست نمیده. ولی اینجا بوس کردنت احساس خوبی بهم دست میده. پس بوس.
۲۳ آبان ۱۳۸۷ در ساعت ۱:۰۵
دوست من..
مرسی برای همه قدم هایی که زدیم و نزدیم.
مرسی برای همه قهوه هایی که نوشیدیم و ننوشیدیم.
و مرسی برای ساعتها و کافه آبی و سوپ های چینی و معاشرت و گپ و همه چی…