Comments on: رساله http://www.signal2noise.ir/?p=162 S  I  G  N  A  L     T  O    N   O  I  S  E Sun, 13 Oct 2013 04:05:26 +0000 http://wordpress.org/?v=2 by: zhr http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2460 Thu, 01 Jan 1970 03:30:00 +0000 http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2460 یک نفر دو ماه پیش مرد 20 سال رو نداشت هنوز حتی یک بار هم ندیده بودمش این روزها از پیاده رو ها که رد میشم شاخه های جوونه زده شمشادها به لباسم گیر میکنه من نمی تونم جلوی بغضمو بگیرم می شکنه واقعا حاضر بودم جای آروین برم ..... یک نفر دو ماه پیش مرد

۲۰ سال رو نداشت هنوز

حتی یک بار هم ندیده بودمش

این روزها از پیاده رو ها که رد میشم شاخه های جوونه زده شمشادها به لباسم گیر میکنه

من نمی تونم جلوی بغضمو بگیرم می شکنه

واقعا حاضر بودم جای آروین برم …..

]]>
by: javad http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2442 Thu, 01 Jan 1970 03:30:00 +0000 http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2442 mamnoon be khatere bargardane in neveshteye ziba kheyli ba deghat neveshte shode bood ,, be ghadri ke bade sarde marg ro mitonesti hes koni ... inja avvalin chizi ke doost dashtam bebinam morde soozi bood ba jaraghghe haye ke mitashavad ba aan sedaye margo shenid baz ham sepas mamnoon be khatere bargardane in neveshteye ziba
kheyli ba deghat neveshte shode bood ,, be ghadri ke bade sarde marg ro mitonesti hes koni … inja avvalin chizi ke doost dashtam bebinam morde soozi bood ba jaraghghe haye ke mitashavad ba aan sedaye margo shenid
baz ham sepas

]]>
by: رضا http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2441 Thu, 01 Jan 1970 03:30:00 +0000 http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2441 اين يادداشت رو بعد از "غرغر" مي خواستم بنويسم که گذاشتم براي بعد از خوندن اون مقاله افسردگي تا حداقل ديدگاه يا اطلاعات نزديک تري به افسردگي داشته باشيم. هنوز هم مقاله رو نخوندم اما با خوندن "رساله" ديگه يادداشت رو نوشتم. خودم رو جزء جماعت افسرده ها مي دونم و زياد پيش مي آد که احساس افسردگي کنم. هنوز راهي براي افسرده نشدن پيدا نکردم، اما براي به سلامت و مفيد از افسردگي گذشتن چرا! شايد اين راه به درد شما هم خورد! کاري که در زمان افسردگي مي کنم اينه که ذهن ام رو آزاد مي ذارم تا خودش رو مرتب کنه البته نه آزاد مطلق، همراه با کاري که نياز به تمرکز نداشته باشه مثل يه پياده روي طولاني، يا يه بازي ساده کامپيوتري، يا صرفاً کشيدن انواع و اقسام خطوط روي يه کاغذ( موزيک گوش کردن رو توصيه نمي کنم). بسته به عمق افسردگي(!)، يه ربع، نيم ساعت، يه ساعت و گاهي بيشتر بعد از اين رهايي ذهن، اتفاق جالبي برام مي افته و اون اينه که چيزهايي که افسرده ام کرده بودند تبديل مي شن به يه سري چيزهاي بي ارزش و ارزشمند، بي ارزش از اين بابت که ارزش غصه خوردن نداشتند و ارزشمند بابت اينکه ديگه ناراحت ام نمي کنند و حتي باعث شادماني ام هستند. و باورت نمي شه بعد از اين دوره هاي افسردگي چقدر پر از انگيزه و انرژي هستم. به نظرم اين افسردگي هاي دوره اي چندان هم بد نيستند! ؛) پي نوشت: يه زماني که زندگي خيلي برام خسته کننده شده بود به مرگ فکر مي کردم. البته نه اينکه بخوام خودم رو خلاص کنم، فقط اگر مرگ سراغم مي اومد مقاومتي نمي کردم! بعد ديدم مگه بعد از مرگ چيزي جز انتظار هم خواهيم داشت؟( تازه اگر به زندگي بعد از مرگ و رستاخيز اعتقاد داشته باشي!) حداقل وقتي زنده هستيم مي تونيم کاري براي رهايي از اين حالات روحي انجام بديم. وقتي مرديم چي؟ پی نوشت 2: این جمله رو خیلی دوست داشتم: "ما در آب و هوايي بدتر از اين با هم ماهيگيري کرده ايم يا فوتبال ديده ايم. زياد طول نخواهد کشيد." <strong>شروین:</strong> ممنون از توصیه‌ها. آن جمله، محبوب من هم هستش. اين يادداشت رو بعد از “غرغر” مي خواستم بنويسم که گذاشتم براي بعد از خوندن اون مقاله افسردگي تا حداقل ديدگاه يا اطلاعات نزديک تري به افسردگي داشته باشيم. هنوز هم مقاله رو نخوندم اما با خوندن “رساله” ديگه يادداشت رو نوشتم.
خودم رو جزء جماعت افسرده ها مي دونم و زياد پيش مي آد که احساس افسردگي کنم. هنوز راهي براي افسرده نشدن پيدا نکردم، اما براي به سلامت و مفيد از افسردگي گذشتن چرا! شايد اين راه به درد شما هم خورد! کاري که در زمان افسردگي مي کنم اينه که ذهن ام رو آزاد مي ذارم تا خودش رو مرتب کنه البته نه آزاد مطلق، همراه با کاري که نياز به تمرکز نداشته باشه مثل يه پياده روي طولاني، يا يه بازي ساده کامپيوتري، يا صرفاً کشيدن انواع و اقسام خطوط روي يه کاغذ( موزيک گوش کردن رو توصيه نمي کنم).
بسته به عمق افسردگي(!)، يه ربع، نيم ساعت، يه ساعت و گاهي بيشتر بعد از اين رهايي ذهن، اتفاق جالبي برام مي افته و اون اينه که چيزهايي که افسرده ام کرده بودند تبديل مي شن به يه سري چيزهاي بي ارزش و ارزشمند، بي ارزش از اين بابت که ارزش غصه خوردن نداشتند و ارزشمند بابت اينکه ديگه ناراحت ام نمي کنند و حتي باعث شادماني ام هستند. و باورت نمي شه بعد از اين دوره هاي افسردگي چقدر پر از انگيزه و انرژي هستم. به نظرم اين افسردگي هاي دوره اي چندان هم بد نيستند! ؛)
پي نوشت: يه زماني که زندگي خيلي برام خسته کننده شده بود به مرگ فکر مي کردم. البته نه اينکه بخوام خودم رو خلاص کنم، فقط اگر مرگ سراغم مي اومد مقاومتي نمي کردم! بعد ديدم مگه بعد از مرگ چيزي جز انتظار هم خواهيم داشت؟( تازه اگر به زندگي بعد از مرگ و رستاخيز اعتقاد داشته باشي!) حداقل وقتي زنده هستيم مي تونيم کاري براي رهايي از اين حالات روحي انجام بديم. وقتي مرديم چي؟

پی نوشت ۲: این جمله رو خیلی دوست داشتم:
“ما در آب و هوايي بدتر از اين با هم ماهيگيري کرده ايم يا فوتبال ديده ايم. زياد طول نخواهد کشيد.”

شروین: ممنون از توصیه‌ها. آن جمله، محبوب من هم هستش.

]]>
by: مولود http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2440 Thu, 01 Jan 1970 03:30:00 +0000 http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2440 8 صبح پنجره‌تان را باز كردم و الان بعد از يك روز پركار (17:20) تازه توانستم بخوانمش و خيلي خوش‌حالم كه تنبلي نكردم و بالاخره يك فرصت براي خواندش پيدا كردم. من هم به سهم خودم از زحمتي كه كشيديد ممنونم. هميشه دوست داشتم كه نويسنده چنين متني باشم و برايم خيلي جالب بود كه انسان‌هايي زيادي هستند كه همين حس را دارند و از بين آن‌ها كسي هم هست كه همت مي‌كند و مي‌نويسدش. خواندنش حس عجيبي داشت با آن كه متني روشن، دوست داشتني و واقع‌گرا بود و هيچ اندوهي درش حس نمي‌شد، نمي‌دانم چرا من را به گريه انداخت. شايد به خاطر چيزهايي كه خود آدم دوست دارد برايش اتفاق بيفتد و اين جا بهش اشاره شده. باز هم ممنونم. ۸ صبح پنجره‌تان را باز كردم و الان بعد از يك روز پركار (۱۷:۲۰) تازه توانستم بخوانمش و خيلي خوش‌حالم كه تنبلي نكردم و بالاخره يك فرصت براي خواندش پيدا كردم. من هم به سهم خودم از زحمتي كه كشيديد ممنونم. هميشه دوست داشتم كه نويسنده چنين متني باشم و برايم خيلي جالب بود كه انسان‌هايي زيادي هستند كه همين حس را دارند و از بين آن‌ها كسي هم هست كه همت مي‌كند و مي‌نويسدش.
خواندنش حس عجيبي داشت با آن كه متني روشن، دوست داشتني و واقع‌گرا بود و هيچ اندوهي درش حس نمي‌شد، نمي‌دانم چرا من را به گريه انداخت. شايد به خاطر چيزهايي كه خود آدم دوست دارد برايش اتفاق بيفتد و اين جا بهش اشاره شده.
باز هم ممنونم.

]]>
by: دکتر محمدرضا صباغ http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2439 Thu, 01 Jan 1970 03:30:00 +0000 http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2439 گاه آدم اتفاقن چیزهایی را می خواند که زمانی خودش به آن فکر کرده است . آدم کمتر به مرگ خودش فکر می کند اما زمانی هم در حالت خاص روانی از خود می پرسد " خب مرد ؛ تو که بالاخره خواهی مرد . اما دوست داری کی باشد . چه ساعتی ، چه روزی ، چه فصلی و .." شاید این به دلیل نزدیکی سن وسال و شنیدن صدای پای مرگ است . این نزدیکی احساس است که مطلب شما را برای من جذاب می کند. اما این ، مرا به یاد پدر بزرگ ام انداخت . به عنوان نوه بزرگ تر بیشتر طرف صحبت اش بودم . یادم است زمانی می گفت : خدا کند روزی بمیرم که هوا خوب باسد ، نه سرد نه گرم . نه باران باشد نه برف . نه گرمای شدید نه سرما . چون عده ای مجبور هستند به تشییع ام بیایند . دوست ندارم به خاطر این چیز ها معذب باشند و بگویند " حاج آقا این هم وقت مردن بود " موفق باشید . سپاسگزار زحمت تان هستم. <strong>شروین:</strong> بسیار ممنون از نظرتان. خاطره پدربزرگتان برای من جالب بود از این نظر که نویسنده این متن دقیقاً عکس این را می‌گوید که خوب این می‌تواند نشان‌دهنده تفاوت‌های فرهنگی و شخصیتی باشد. ولی مسئله این است که بسیاری از ریزه‌کاری‌ها که از نظر من جذابند، در سرزمین ما نوشته نمی‌شوند. زمانی که دبیرستان می‌رفتم، مدیر مدرسه‌ای داشتیم که برای من شخصیت تأثیرگذاری محسوب می‌شود در زندگی. ایشان که یکی از موفق‌ترین مدیران دبیرستان‌های تهران محسوب می‌شوند، چند سال پیش اولین جلد از خاطرات کاری‌اش را منتشر کرد. در مقدمه آن کتاب او به همین نکته اشاره می‌کند که در بلاد غرب، اعضای گروه‌های اجتماعی و شغلی متفاوت - بدون توجه به منزلت فرضی آن گروه یا شغل - خاطرات خود را می‌نویسند و بعد به این نکته اشاره می‌کند که کتابش با این هدف نوشته شده است که تصویری به دست دهد از دوره‌ای و تجربیات فردی که مسوولیتی داشته در آموزش و پرورش آن دوره. گاه آدم اتفاقن چیزهایی را می خواند که زمانی خودش به آن فکر کرده است . آدم کمتر به مرگ خودش فکر می کند اما زمانی هم در حالت خاص روانی از خود می پرسد ” خب مرد ؛ تو که بالاخره خواهی مرد . اما دوست داری کی باشد . چه ساعتی ، چه روزی ، چه فصلی و ..” شاید این به دلیل نزدیکی سن وسال و شنیدن صدای پای مرگ است . این نزدیکی احساس است که مطلب شما را برای من جذاب می کند. اما این ، مرا به یاد پدر بزرگ ام انداخت . به عنوان نوه بزرگ تر بیشتر طرف صحبت اش بودم . یادم است زمانی می گفت : خدا کند روزی بمیرم که هوا خوب باسد ، نه سرد نه گرم . نه باران باشد نه برف . نه گرمای شدید نه سرما . چون عده ای مجبور هستند به تشییع ام بیایند . دوست ندارم به خاطر این چیز ها معذب باشند و بگویند ” حاج آقا این هم وقت مردن بود ”
موفق باشید . سپاسگزار زحمت تان هستم.

شروین: بسیار ممنون از نظرتان. خاطره پدربزرگتان برای من جالب بود از این نظر که نویسنده این متن دقیقاً عکس این را می‌گوید که خوب این می‌تواند نشان‌دهنده تفاوت‌های فرهنگی و شخصیتی باشد. ولی مسئله این است که بسیاری از ریزه‌کاری‌ها که از نظر من جذابند، در سرزمین ما نوشته نمی‌شوند. زمانی که دبیرستان می‌رفتم، مدیر مدرسه‌ای داشتیم که برای من شخصیت تأثیرگذاری محسوب می‌شود در زندگی. ایشان که یکی از موفق‌ترین مدیران دبیرستان‌های تهران محسوب می‌شوند، چند سال پیش اولین جلد از خاطرات کاری‌اش را منتشر کرد. در مقدمه آن کتاب او به همین نکته اشاره می‌کند که در بلاد غرب، اعضای گروه‌های اجتماعی و شغلی متفاوت - بدون توجه به منزلت فرضی آن گروه یا شغل - خاطرات خود را می‌نویسند و بعد به این نکته اشاره می‌کند که کتابش با این هدف نوشته شده است که تصویری به دست دهد از دوره‌ای و تجربیات فردی که مسوولیتی داشته در آموزش و پرورش آن دوره.

]]>
by: بودن و مجازی بودن » یاد بعضی نفرات http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2438 Thu, 01 Jan 1970 03:30:00 +0000 http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2438 [...] در ضمن اگر مطلب آخر دوست عزیزم شروین افشار را نخوانده‌اید، ضرر کرده‌اید!  [...] […] در ضمن اگر مطلب آخر دوست عزیزم شروین افشار را نخوانده‌اید، ضرر کرده‌اید!  […]

]]>
by: هادی http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2437 Thu, 01 Jan 1970 03:30:00 +0000 http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2437 سعی‌تان مشکور باشد. اولین باری نیست که چنین زحماتی می‌کشید، امیدوارم کم توجهی خوانندگانی چون من را نیز دست کم‌بگیرید و آخرین بارتان نباشد. خلاصه، کار باارزشی است که امیدوارم ادامه‌دار باشد. جای چنین متن‌هایی به فارسی بسیار خالی است. <strong>شروین:</strong> ممنون هادی جان. من هم امیدوارم که متن‌های خوب همیشه مترجم‌هایشان را پیدا کنند و از آن بیشتر امیدوارم که باز هم بتوانم لذت همچنین متن‌هایی را با خوانندگان اینجا سهیم شوم که بخش بزرگی از لذت ترجمه در همین است. سعی‌تان مشکور باشد. اولین باری نیست که چنین زحماتی می‌کشید، امیدوارم کم توجهی خوانندگانی چون من را نیز دست کم‌بگیرید و آخرین بارتان نباشد.
خلاصه، کار باارزشی است که امیدوارم ادامه‌دار باشد. جای چنین متن‌هایی به فارسی بسیار خالی است.

شروین: ممنون هادی جان. من هم امیدوارم که متن‌های خوب همیشه مترجم‌هایشان را پیدا کنند و از آن بیشتر امیدوارم که باز هم بتوانم لذت همچنین متن‌هایی را با خوانندگان اینجا سهیم شوم که بخش بزرگی از لذت ترجمه در همین است.

]]>
by: مصطفا http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2435 Thu, 01 Jan 1970 03:30:00 +0000 http://www.signal2noise.ir/?p=162#comment-2435 اول، مرسی از زحمتی که کشیده‌ای. دوم، راجع به ترجمه: من می‌گویم لحن و صدای یک اثر هم جزئی از کار نویسنده است و مترجم باید همان جور که جمله‌ها را دقیق برمی‌گرداند در برگرداندن لحن اثر هم دقیق و کوشا باشد. این جا این جور نیست: لحن ترجمه‌ی تو فخیم و کلاسیک است، اما نوشته‌ی لینچ این طور نیست. نثرش توصیفی و دقیق و می‌شود گفت تا حدودی «ادبی» است--ادبی به این معنا که مثل یک رمان است--اما لحن انگلیسی‌اش به لحن فارسی عباراتی مثل «چونان» و «سوا نتوان کرد» و «حال، بروید» شبیه نیست. <strong>شروین: </strong>اول، ممنون از نظر. ممکن است این اتفاق افتاده باشد. اما آنچه من فکر می‌کنم این است که نه متن لینچ فخیم است و نه ترجمه من. اما متن لینچ یک جاهایی اشارات و نکته‌هایی دارد و لحن‌هایی به خودش می‌گیرد یا به دلیل ذات اندکی شاعرانه‌اش، حرکاتی می‌کند که ممکن است بشود معیار فخامت محسوبشان کرد. اما می‌توانم بگویم هر جا که ژانگولرِ ادبی مرتکب شده‌ام - که تعدادش هم اندک است - دلیلی برایش بوده و در بیشتر جاها در نسخه اول، چنین مسئله‌ای وجود نداشته و در خوانش‌های بعدی اضافه شده است. مثلاً در مورد آن‌هایی که گفتی: <ul> <li>در مورد «چونان»؛ دلیل انتخاب این کلمه به جای «چون»، بیشتر سجعی بود که در جمله اصلی وجود داشت و دوست داشتم که حفظش کنم یک جایی از جمله خودم که امکانش موجود باشد: «as an ess<strong>ence</strong> not a coincid<strong>ence</strong>»؛</li> <li>در مورد «درهم است، سوا نتوان کرد»؛ می‌شد نوشت «درهم است، نمی‌توانید سوا کنید»...اول هم همین بود، بعد صدای پایان جمله را دوست نداشتم...عوضش کردم. ولی بامزه اینجاست که به نظر خودم این فعل به قولی «فخیم» وقتی همراه ضرب‌المثل میوه‌فروشانه‌ای اینچنینی آمده، کنایه‌آمیز و طنزآلود شده به نظرم می‌خورد به آنجای متن؛</li> <li>در مورد «حال، بروید»...با فخامت این یکی که اصلاً مخالفم...:) «Go now»...«حالا بروید»؟ «بروید حالا»؟</li> </ul> اول، مرسی از زحمتی که کشیده‌ای.

دوم، راجع به ترجمه: من می‌گویم لحن و صدای یک اثر هم جزئی از کار نویسنده است و مترجم باید همان جور که جمله‌ها را دقیق برمی‌گرداند در برگرداندن لحن اثر هم دقیق و کوشا باشد. این جا این جور نیست: لحن ترجمه‌ی تو فخیم و کلاسیک است، اما نوشته‌ی لینچ این طور نیست. نثرش توصیفی و دقیق و می‌شود گفت تا حدودی «ادبی» است–ادبی به این معنا که مثل یک رمان است–اما لحن انگلیسی‌اش به لحن فارسی عباراتی مثل «چونان» و «سوا نتوان کرد» و «حال، بروید» شبیه نیست.

شروین: اول، ممنون از نظر. ممکن است این اتفاق افتاده باشد. اما آنچه من فکر می‌کنم این است که نه متن لینچ فخیم است و نه ترجمه من. اما متن لینچ یک جاهایی اشارات و نکته‌هایی دارد و لحن‌هایی به خودش می‌گیرد یا به دلیل ذات اندکی شاعرانه‌اش، حرکاتی می‌کند که ممکن است بشود معیار فخامت محسوبشان کرد. اما می‌توانم بگویم هر جا که ژانگولرِ ادبی مرتکب شده‌ام - که تعدادش هم اندک است - دلیلی برایش بوده و در بیشتر جاها در نسخه اول، چنین مسئله‌ای وجود نداشته و در خوانش‌های بعدی اضافه شده است. مثلاً در مورد آن‌هایی که گفتی:

  • در مورد «چونان»؛ دلیل انتخاب این کلمه به جای «چون»، بیشتر سجعی بود که در جمله اصلی وجود داشت و دوست داشتم که حفظش کنم یک جایی از جمله خودم که امکانش موجود باشد: «as an essence not a coincidence»؛
  • در مورد «درهم است، سوا نتوان کرد»؛ می‌شد نوشت «درهم است، نمی‌توانید سوا کنید»…اول هم همین بود، بعد صدای پایان جمله را دوست نداشتم…عوضش کردم. ولی بامزه اینجاست که به نظر خودم این فعل به قولی «فخیم» وقتی همراه ضرب‌المثل میوه‌فروشانه‌ای اینچنینی آمده، کنایه‌آمیز و طنزآلود شده به نظرم می‌خورد به آنجای متن؛
  • در مورد «حال، بروید»…با فخامت این یکی که اصلاً مخالفم…:) «Go now»…«حالا بروید»؟ «بروید حالا»؟
]]>