از روزگار رفته حکایت
امروز کتاب «از روزگار رفته حکایت» که داستانی از ابراهیم گلستان است را خواندم. قبلاً از این نویسنده چیزی نخوانده بودم. گاهگداری میشنیدم که مثلاً میگویند او یکی از نقطهعطفهای داستاننویسی فارسی بوده و هست. بعد هم فیلم «یک بوس کوچولو» را دیدم و دربارهٔ مصاحبههای کتاب «نوشتن با دوربین» اندکی اینجا و آنجا خواندم. در هر صورت، حالا باور کردهام که نویسندهٔ مهمی است، با متن جدی و سختگیر است، شخصیتی جسور و بیپروا دارد، و نثرش ویژهٔ خودش است. این که تأیید کنم که نقطهعطف بوده است یا نه، کار من نیست.
در هر صورت، کتاب دیگری از او («آذر، ماه آخر پاییز») را هم خریدهام و در برنامهام هست که بخوانمش. خوشبختانه، گویا بقیهٔ آثار او هم در حال انتشار دوباره است.
بخشی از داستان «از روزگار رفته حکایت» برایم بسیار لذتبخش بود :
«من توی تنهایی میدانستم در تاریکی چه چیزهایی هست، مثل همین الان، بیرون، در باران - چیزهایی هست، چیزهایی شکسته است، آدمها و ترس و قصدهاشان هست، شاید الان تندتر ببارد این باران، یا ناگهان و تند واگیرد - و من نمیدانم. ای کاش من یا توی تاریکی را درست میدیدم، یا اصلاً خبر نداشتم که تاریکی هست. باران یکریز میبارید.»