نابکها (۱)
میگوید: «برات گفتهام که تا مدتها در مورد کلاغها چی فکر میکردم؟»
کمی فکر میکنم و چیزی یادم نمیآید: «نه، نگفتی».
- «تا مدتها فکر میکردم که باید روی شهر یک تور بزرگ بیاندازند، همهٔ کلاغها را بگیرند و ببرند بشورندشان.»
- «که بشوند همرنگ کبوترها؟»
- «نه…ولی همیشه فکر میکردم آنجایی از پرهاشان که خاکستریه، چرکه و باید شسته بشه.»