واگویهها (۱۸)
میدانی…شادیات خودبسنده نیست؛ یعنی از آنچه در دنیا، شادیِ واقعی میخوانی، سهمی ناچیز برای خودت کنار گذاشتهای. واقعیّتش این است که جان میدهی برای قدیس شدن یا شهادت و اینها…حیف که ایدئولوژی و مکتبی پیدا نشد که به چارچوب مندرآوردی و جفنگ ذهنیات بخورد وگرنه چیز دندانگیری شاید حاصل میآمد از سر به دیوار کوفتنت. باری…خوشیات را تمامْ بستهای به هزار ریسمانِ نامرئی صمیمت و دوستی و مهربانی و آشنایی و حالا - اینجا و اکنون - پخششان کردهای میان چهارگوشهٔ کرهٔ خاک…«تا فردا از تو چه سازد»…
۵ آذر ۱۳۸۷ در ساعت ۲۳:۵۴
ياد دلخوشي هاي خودم افتادم كه همه به همين ريسمون نامرئي مهربوني بسته است
ياد اين كه گاهي انگار همه ي حرف هاي مهربوني ته كشيده و شادي تبديل به يه حسر ت مي شه