در ستایش باور

Inside the Forty Columns Hall #4

بیش از ده سال پیش، وقتی هنوز خیلی جوان بودم که چیزی از دنیا و مناسبات آن بدانم، فیلمی دیدم به نام «گام معلّق لک‌لک»؛ داستان سیاستمدار یونانی موفقی که زندگی عادی‌اش و تمدن و شهرنشینی را رها می‌کند و گم و گور می‌شود.

آن وقت نمی‌فهمیدم که او چرا خود را از آن بندها آزاد کرد، اما حالا فکر می‌کنم که می‌دانم. من هم مثل او شاید باور و ایمانم به آنچه هست را گم کرده باشم. حالا می‌دانم که این باور و ایمان مهمترین چیزی بوده است که زمانی از این پیش‌تر با اعتمادی کودکانه و بدون هیچ شکی آن را داشته‌ام؛ باور به خانواده‌ام، باور به خودم و دوستانم؛ به آب و آسمان و خاک؛ باور به خشت و گل دیرین بازمانده‌های این شهر و دیگر شهرهای پارینه و به سیمان و بتونی که آن یکی شهر که دوست‌اش می‌دارم را ساخته است؛ باور به پل‌ها، نرده‌های خیابان‌ها و پیاده‌روهای باریک کنار اتوبان‌ها؛ باور به کاشی‌ها، طاقی‌ها و حوض‌ها؛ ایمان به رنگ، به موسیقی و شورِ حرکت؛ باور به انتزاع و زیبایی ناشناخته‌ها و اعتقاد به آرامشی که شناخته‌ها ارزانی می‌دارند؛ باور به نوشیدنی‌ها و خوردنی‌های دلپذیر؛ باور و اعتقاد و ایمان به خودم و آن چه هستم.

باور، گمشدهٔ من بوده شاید…باور، سرفرودآوردن نیست…باور، درآغوش‌گرفتن جهان است با امید و بی تردید، تا که شاید اوضاع با امیدواری و ایمان بهتر شود.



نظر دهید