«چه حرفها!»
«لنی وقتی شب به اسکی میرفت حال عجیبی پیدا میکرد، که بعد دوست نداشت به آن فکر کند. البته او به خدا اعتقادی نداشت، چه حرفها! ولی احساس میکرد که به جای خدا کسی یا چیزی هست. کسی یا چیزی که با خدا کاملاً فرق دارد و هنوز به داد کسی نرسیده است. وجود او را چنان بدیهی میدانست که تعجب میکرد که چطور مردم هنوز به خدا اعتقاد دارند. حال آنکه چیزی چنین تابان و حقیقی وجود دارد، چیزی که مطلقاً نمیشد در وجودش تردید کرد. آدمهایی که به خدا اعتقاد دارند در اعماق دلشان همه بیخدا هستند.»
– خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، ترجمهٔ سروش حبیبی
پینوشت این که عیشی میکنم با این کتاب و افسوس میخورم که چه دیر دارم میخوانمش. حالم چطور است؟ اِی…عجالتاً خوشم.