وقتی حواست نیست…
وقتی حواست نیست اینطوری میشود؛ یک شب که فردایش امتحان زبان داری و از طرفی بیقراریها و عدم قطعیّتهایی امانت را بریدهاند و داری با گشتن در وب وقت میکشی، نگاهت میافتد به نوار فهرست بایگانیهای وبلاگت و میفهمی که ۲۲ فروردین ۱۳۸۵ راهش انداختی و الان دو سال و ده روز است که جسته و گریخته و بینظم چیزهایی پراکنده نوشتهای. بعد میروی توی نخ گذشتهها…سراغ بایگانیهای خاکگرفتهٔ وبلاگهای مردهات میروی؛ از ۸۱ تا ۸۲، خاطراتت را در مورد فناوری اطلاعات مینوشتی. نهم فروردین ۱۳۸۲وبلاگ انگلیسیای راهانداختی برای تمرین بهتر انگلیسی نوشتن که ختم به خیر نشد و مجذوب و مدهوش جذابیّتهای زبانی غیر مادری به مرض نوشتن شعر به آن زبان دچار شدی.
و حالا نگاه میکنی و با خودت فکر میکنی که وقتی آدم حواسش نیست و یکپارچگی زمان در ذهنش مخدوش میشود با دیدن نشانههایی از گذشته، درد نوستالژیایش عود میکند و فکر میکند که پیر شده است (که از نظر فیزیکی و فیزیولوژیکی مسلماً شده است).
خودمانیم ها! عجب یادداشت جفنگی شد…
۳ اردیبهشت ۱۳۸۷ در ساعت ۹:۵۳
پیری تو این سن و سال! نکند معاشرت هادی اثر کرده؟