واگویهها (۲۴)
سه شنبه, بهمن ۶م, ۱۳۸۸دیشب بین خواب و بیداری، خودم را میدیدم که دارم بند کفشهای کتانیاش را میبندم.
دیشب بین خواب و بیداری، خودم را میدیدم که دارم بند کفشهای کتانیاش را میبندم.
چند وقت پیش، یک شب که به طاقت رسیده بودم و هیچ کاری اعصابم را آرام نمیکرد؛ تصمیم گرفتم به دوست عزیزی که در ایران است (و اتفاقاً هیچوقت دستخط فارسیام را ندیده است) نامه بنویسم. نوشتن با خودکار روی کاغذ، به خط و زبانی که بیش از ۲۰ سال به آن نوشتهام، به ناگاه […]
زیباست. میپرسم «اسمت یعنی چه؟». میگوید «کسی که بیدلیل شاد است» و نگاه میکند به کسی که زمانی نه خیلی دور عزیزش بوده و حالا جواب سلامش را هم نمیدهد. شادیاش که محو میشود، اندوه انسان بودن از وجودش میتراود…رایحهای دوستداشتنی است.
یادت هست اصولاً؟ زمانی اشکها میریختی به منوال «سیل اشک» و «رهزدن خواب». یادت که میآید؟ چه مانده از آن همه نظم و نثر و سجع پراحساس؟ همه آن احساسات فورانکننده ویرانگر؟
لطفاً روراست باش و بگو چه مانده از همه اینها، بجز زهرخندی که مینشیند گوشه لبت، هر بار که در وانفسای کارزار ناامنیهای درونیات، […]
اول از همه من از همهٔ دوستانی که گاهگداری سر میزنند اینجا و میبینند خبری نیست واقعاً باید معذرت بخواهم. شما که غریبه نیستید؛ آدم گاهی اولویتهای زندگیاش بالا و پایین میشوند یا برای مدتی طولانی، دل و دماغ نوشتن ندارد یا اگر هم داشته باشد حرفی برای گفتن نیست یا اگر چیزی دارد برای […]