واگویه‌ها (۳)

به این فکر می‌کنم که چه بوده و هست که بهترین‌های نسل مرا زیر آسمان‌های جهان در چهارگوشهٔ کُرهٔ خاک پراکند و می‌پراکند؟ عطش شناختن بود یا هوس آسودگی؟ هوش یا بی‌ریشگی؟ درد خانگی یا سودای هویّت بی‌مرز و زندگی بی‌درد؟ این‌ها و چون این‌ها را از خود می‌پرسم که این روزها تیغ دلتنگی رفتگان، شمارش معکوس روزهای خوش با آن‌ها که قرار است بروند، و لرزش‌های ذهن و دل کسی که پا در چنین راهی می‌گذارد، بیش از پیش به استخوان نزدیک شده است.



۲ نظر دربارهٔ «واگویه‌ها (۳)» داده شده است.

  1. مصطفا چنین گفته است :

    دوره‌هایی هست، در تاریخ، که یک جامعه را «بدبختی می‌گیرد». ماهیت و معنای درست‌ش را نمی‌دانم، اما مثال‌هاش تو کتاب‌های مقدس و بعضی از آثار مهم ادبیات زیاد است. شک ندارم که ما الآن داریم تو یک همچین جامعه‌ای زنده‌گی می‌کنیم، و این هم بخشی از همان بدبختی است.

    عجیب‌ش این جا است که آدم نمی‌داند از رفتن خودش یا دوستان‌ش خوش‌حال باید باشد یا ناراحت.

  2. مون چنین گفته است :

    خیلی این حس شما رو می فهمم به خصوص که یکی از نزدیکانم قصد رفتن داره به قول مصطفا آدم نمی دونه خوشحال باید باشه یا ناراحت . اما چیزی که برای من خیلی ناراحت کننده است اینه که این رفتن ها گاهی یه جور فرار کردنه و دلم از اینکه کسی از زادگاهش فراری بشه می گیره . اینکه فکر کنی که غربت با تمام دلتنگی هاش مهربون تره …

نظر دهید