رساله
مدتی پیش بود که فهمیدم که مرگ را از نزدیک ندیدهام و هیچ نمیدانم که فلسفهٔ سوگواری چیست و اصلاً مردن چه معنایی میتواند داشته باشد برای آنان که میمانند و – شاید – برای آن که میرود. شروع کردم به کندوکاو در کتابها و اینترنت. یادم نمیآید چطور شد که فیلم مستندی یافتم در وبگاه شبکهٔ تلویزیونی پیبیاس با نام «The Undertaking» دربارهٔ کسب و کار یک کارگزار کفن و دفن در شهر دیترویتِ امریکا به نام توماس لینچ (ویکیپدیا، وبگاه). مستندی خوشساخت و دلنشین بود و با انتخاب تعدادی از افرادی که مشتری بنگاه کفن و دفن آقای لینچ بودند و نمایش وضعیت زندگی و سپس، مرگشان، علاوه بر نمایش فرآیند آمادهسازی و بزرگداشت و خاکسپاری، دیدگاهی را نسبت به جایگاه مرگ در زندگی آدمها و این که چگونه با آن روبهرو میشوند، ارائه میکرد. طبق روند معمول وبگاه پیبیاس، همراه مستند مقدار زیادی اطلاعات متنی مربوط هم منتشر میشوند (مصاحبه، تحلیل، و…). در بین این متنها، متنی یافتم که توماس لینچ بخشهایی از آن را در فیلم میخواند. این متن که عنوانش «رساله» («Tract») است، در اصل بخش پایانی کتابی از اوست با همان مضمون کسب و کارش. تجربهٔ فیلم و خواندن آن متن بینظیر بود و تکاندهنده. بعد از چند بار خوانش متن، تصمیم گرفتم که ترجمهاش کنم. با آقای لینچ تماس گرفتم و اجازه خواستم برای ترجمه آن بخش که با کمال مهربانی صادر شد.
حکایت آن فیلم و این متن، حکایت دنبالهداری است برای من. زمستان همان سالی که خواندن در مورد مرگ را شروع کردم، پدربزرگم مُرد. سال قبلش هم آن یکی پدربزرگ مرده بود و سال قبلترش مادربزرگم. بنابراین وقتی سالی یک بار رویدادی اتفاق میافتد که جهان اطرافت را شدیداً تکان میدهد، نمیتوانی نادانیات را در موردش نادیده بگیری. در ترجمهٔ متن – چون زمان خواندنش برای اولین بار – بارها اشک به چشم دوید؛ حال باشد از حساسیّت بیش از حد خواننده یا عمق و ژرفای متن. روزی که ترجمه (نسخهٔ پیدیاف) در آن شروع و تمام شد، روزی بود که با توصیفات لینچ میخواند؛ روزی تیره و سرد در فوریه.
زیادهگویی شد…این ترجمه هدیهای است کوچک برای رفتنگانم و ماندگانم.
یادداشت نویسنده
این متن به این دلیل نوشته شده است که واقعاً میخواستم قطعهای پایانی داشته باشم؛ چیزی که کتاب را بتوان با آن به شکلی مناسب به پایان رساند. و فکر کردم که چون کتابی دربارهٔ مرگ مینویسم باید دستِ کم موضوع خاکسپاری خودم را عنوان کنم. حتّی با وجود این که کتاب را با نوشتن دربارهٔ این که مردگان اهمیّتی به چیزها نمیدهند آغاز کردم و با وجود این که احتمالاً برای من هم بعد از مردن اهمیّتی نخواهد داشت، با خودم فکر کردم که چه اشکالی دارد؟ حداقل کمی راهنماییهای خوب بهشان بدهم.
از آن گذشته، شعر زیبایی دارد ویلیام کارلوس ویلیامز به نام «رساله» که در آن تلاش میکند که به همشهریهایش بگوید که چطور یک مراسم خاکسپاری برگزار کنند. شعری عالیست. و با خود فکر کردم…خوب…یک تلاشی میکنم. پس عنوان را از شعر او دزدیدم و بعد فکر کردم که حال که مشغول سرقتم یکی دو خط دیگر هم برگیرم که اینها باشند:
«با ما شریک شوید که پول خواهد بود در جیبهایتان. بروید. فکر میکنم که آمادهاید.»
[لینچ در حال خواندن «رساله»؛ حق تکثیر تصویر: Corbis]
«رساله»
نوشتهٔ توماس لینچ
ترجمهٔ شروین افشار
ترجیح میدهم در فوریه باشد. نه این که برایم زیاد فرقی بکند. نه این که کسی باشم که بر جزئیات پافشاری کنم. امّا حال که میپرسید؛ فوریه. ماهی که اولین بار پدر شدم، ماهی که پدرم مُرد. بله. حتّی از نوامبر هم بهتر است.
میخواهم که سرد باشد. میخواهم که تیرگی در هوا منزل گرفته باشد؛ چونان چوب در درختان؛ چونان ذات و جوهر و نه اتفاقی صِرف. و امید بهار، باغها، و شورِ عشق به دستِ زمستانِ میشیگان به کُندهٔ بازمانده از درختی، کاهش یافته باشد.
بله، فوریه. با سرما پیشِ رو و سرما پشتِ سر و تاریکی چون لکهای سرسخت بر لبههای روز. و بادی که سرما را تلختر کند. تا همیشه بشود گفت : «آخرش این که روزی غمانگیز بود».
و لایهای درست و حسابی از یخ بر زمین که شبِ پیش از حفاریْ خادم گورستان را مجبور کند که برود و آتشی زیر سرپوشی که مساحت فضا را پوشش میدهد برپا کند تا سطح خاک نرم شود برای مُشتِ دندانهدارِ بیلِ مکانیکی.
بیدارم کنید. بگذارید آنها که میخواهند بیایند و بنگرند. آنها دلایل خود را دارند. شما هم دلایل خودتان را. و اگر کسی گفت «چهرهاش طبیعی نیست؟»، آزرده مشوید. درست فهمیدهاند؛ چرا که این همیشه در طبیعتم بوده است. در شما هم هست.
و بگذارید که کشیش هم نقش خود را ایفا کند. بگذارید که بهترینِ خود را عرضه کنند. اگر زمانی باشد که ایشان و حرفهایشان در نظرتان معنایی یابند، آن زمان حالاست. آنها نیز چون ما ناظرند. پرسشها از پاسخها سازندهترند. از آن که میداند چه بگوید برحذر باشید.
راجع به موسیقی، انتخاب با شماست که من از صدارَس خارج خواهم بود؛ ناشنوایِ ناشنوا. نیزنها و فلوتنوازان گفتنیها خواهند داشت. امّا توجه کنید به تفاوت میان مراسم خاکسپاریای با چند ترانه و کنسرتی با جنازهای در برابر. بخاطر خودتان هم که شده از آنچه در مطب دنداپزشک یا زمین اسکیت شنیدهاید، دوری کنید.
ممکن است اشعاری هم خوانده شود. دوستانی داشتهام که شاعر بودند. آنان را ببخشید اگر اندکی درازهگویی میکنند که اطالهٔ کلامشان خصوصاً نزدیکِ پیکرهای افقیْ محتمل است. نزد ایشان، سکس و مرگ از مطالعات بنیادی است. اینجاست که به خدمت گرفتن یک مسوول کفن و دفن باتجربه بسیار به کار میآید. ایشان که برایشان معمول است عنصری نامطلوب (persona non grata) به شمار آیند چون ویرایشگرانی ارزشمند عمل خواهند کرد و به چکامهسرایان خواهند گفت که وقت لبدوختن است.
راجع به پول: هر چه پول بدهی آش میخوری. با کسی معامله کنید که به شمِّ وی اطمینان دارید. اگر کسی به شما گفت که به اندازهٔ کافی خرج نکردهاید، به ایشان بگویید که گورشان را گم کنند. همین را به آنانی نیز بگویید که میگویند زیاد خرج کردهای. بگوییدشان بروند گورشان را گم کنند. پول خودتان است. هر کار میخواهید با آن بکنید. امّا بگذارید که مسئلهای را خوب روشن کنم. شنیدهاید حرفهای آنهایی را که میگویند «وقتی مُردم پولت را هدر نده. آن را برای چیزی واقعاً مفید صرف کن. برای من سر و تهاش را ارزان هم بیاور»؟ من از این دسته نیستم. هیچوقت نبودم. همیشه اعتقاد داشتهام که مراسم خاکسپاری مفید است. پس آن کنید که دلخواهتان است. کار شماست و بد و خوبش هم دَرهم؛ سَوا نتوان کرد.
راجع به احساسِ گناه؛ دربارهاش بسیار مبالغه شده است. بگذارید به واقعیّتهای مورد خودمان نگاهی بیاندازیم: عشق آنهایی را که دوستم داشتهاند شناختهام و همچنین دانستهام که دانستهاند که دوستشان داشتهام. در پایان هر چیز دیگری نامربوط و بیاهمیّت به نظر میرسد. امّا اگر احساس گناه آنچه است که حس میکنید، خود را ببخشید، مرا ببخشید. و اگر گشادهدستی در نکوحالی و رفاه و خرج و بَرج حالتان را بهتر کرد، آن را پولی بدانید که هوشمندانه خرج شده است. در قیاس با روانکاوان و فرآوردههای دارویی، پیالهفروشان و متخصصان هومئوپاتی، و درمانهای جغرافیایی یا کلیسایی، حتّی گرانترین مراسم کفن و دفن هم ارزان است.
میخواهم که برف زیرِ پا حسابی بهم ریخته شود تا زمین زخمخورده به چشم آید و به زورْ گشوده؛ مشارکتکنندهای بیمیل. از چادر صرفنظر کنید. آشکار و بدون پناه در باد و باران بایستید. ابزارآلات بزرگ را از دید خارج کنید که موجب حواسپرتیاند. امّا خادم گورستان را، سراپا گلآلودگی و بیتفاوتی، بگذارید بماند. او و رانندهٔ نعشکش میتوانند از پوکر حرف بزنند یا وقتی کشیشْ مدحهای نهاییاش را ارائه میکند، با چهرهای جدی و به زمزمه، جوکهایی رد و بدل کنند. آنانی که بر بیلها تکیه میزنند و حفرهها را پر میکنند چون آنانی که بر نیایشهای کهنه و سنتی تکیه دارند، هر یک خِبرهٔ حوزهٔ خویشاند.
و باید تا آخر و انتهایش را بنگرید. از وسوسهٔ وداعی جمع و جور در یک اتاق، نمازخانهٔ گورستان، یا پای محراب دوری کنید. هیچیکدامشان. بخاطر وضعِ آب و هوا طفره نروید. ما در آب و هوایی بدتر از این با هم ماهیگیری کردهایم یا فوتبال دیدهایم. زیاد طول نخواهد کشید. سراغ گودال حفرشده در زمین بروید. بر فرازش بایستید. به درونش بنگرید. شگفتی کنید. و سرما را احساس کنید. امّا بمانید تا پایانش. تا تمام شود.
راجع به موضوع تشییعکنندگان؛ پسران عزیزم، دختر قوی و استوارم، نوههای پسر و دختر، اگر داشته باشم. بزرگترین ماهیچهها باید به کار گرفته شوند. آنهایی که برای سنگینیهای حقیقی به کار میبریمشان. اگر مردان و ماهیچههای ایشان برای بلند کردن کاراتر باشند، زنان و ماهیچههای ایشان در حملْ تواناترند. این کاری است که برای انجامش ممکن است هر دویشان به کار آیند. پس همکاری کنید که بار را سبکتر خواهد کرد.
برای بهترین مثال به همسر عزیزترینم بنگرید. او قلبی دارد بزرگ، درونی لبریز از سرزندگیای، و شفاداروهای توانا.
پس از این که حرفها تمام شد، [تابوت] را پایین بدهید. طنابها را رها کنید. دستکشهای خاکستری را روی آن بیاندازید. خاک را به درون سرازیر کنید تا کار تمام شود. به مچِ پای یکدیگر بنگرید، محکم بر زمینِ سرد پای بگذارید، اجازه دهید که سَرِتان بین شانهها فرو رود، نگاه به پایین بدوزید. آنجا جایی است که آن چه میگذرد، میگذرد. و وقتی کارتان تمام شد، سر بالا کنید و بروید. امّا تنها وقتی که برایتان تمام شد.
اگر سوزاندن را انتخاب میکنید، بایستید و بنگرید. اگر تحمل دیدنش را ندارید شاید باید تجدید نظر کنید. در صدارس جلز و ولزها و ترق و تروقها بمانید. سعی کنید که شَمهای از آنچه میگذرد را دریابید. دستتانتان را با حرارت آتش گرم کنید. حالا شاید زمانی خوبی باشد برای ترانهای. خاکسترها را، نیمسوزها را، و استخوانها را دفن کنید. تکههایی از جعبه که نسوختهاند.
در چیزی بگذاریدشان.
محل دفن را نشانه بگذارید.
گرسنگان را اطعام کنید. سنّت نکویی است. خوب غذایشان دهید. این مشغله هم چون رفتن به کنار دریا و راهپیمایی در جادههای کوهستانی، اشتها را باز میکند. پس از آن، متین و آرام باشید.
به من ربطی ندارد. من آنجا نخواهم بود. اما اگر بپرسید، شنیدن توصیههایم مجانّی است. در مورد آن وقتی شنیدهاید که همه میگویند حال باید مهمانی داد؟ و این که چطور فَردِ مُرده همیشه تأکید میکرده که همه بهشان خوش بگذرد و یکیدوتایی بالا بیاندازند و بخندند و شاد باشند؟ من از آن دسته نیستم. فکر میکنم که آموزگار کهن در این مورد حق دارد. برای رقصیدن زمانی هست و به نظر میرسد که شاید این وقت، زماناش نباشد. مردگان نمیتوانند به زندگان بگویند که چه حسی داشته باشند.
گذشتگان یک سال سوگواری داشتند. وابستگان نوارهایی بر بازوان میپوشیدند و لباسهای سیاه و در خانه موسیقی نمینواختند. حلقهٔ گلی سیاه بر درهای ورودی خانه آویخته میشد. مصیبتدیدگان تشخیص داده میشدند. برای یک سالِ تمامْ اندوه را بر خود مجاز میدانستید و میپذیرفتید؛ رویاها و بیخوابیها، غم، و خشم. گریستنها و هقهقهای بیجا. حبسِ نفس وقتِ شنیدنِ صوتِ نام درگذشته. پس از یک سال به حالت عادی باز میگردید. «زمان، شفا میدهد» چیزی است که در توضیحش میگویند. البته اگر برایتان چنین نشود، نوعی «دیوانه»اید و نیازمند یاری متخصصان.
هر چه را میشود احساس کرد، حس کنید؛ خلاص شدن، تسکین، هراس و آزادی، ترس از فراموش کردن، درد گنگ میرایی خودتان. زوجزوج به خانه روید. تنی را که آرام گرمتان میکند، گرم کنید. با کسی بنشینید که در اشک و خشم و حیرت و سکوتِ محض، معتمدتان باشد. این را هم تمام کنید؛ هر چه زودتر، بهتر. تنها راه گذراندن اینها گذشتن از میانشان است
میدانم که نباید اینطور بروم.
همیشه در طول زندگی این مسئله را داشتهام. هدایت تشییع و تدفین.
خاکسپاریِ من کار شماست نه من. وقتی مُردم شما هستید که باید با مرگ زندگی کنید.
پس، یک کارت که رویش نوشته «اهمیّت مده» و یک کارت دیگر با متن «مطابق تأیید من». بر هر چه بیش از «یکدیگر را دوست بدارید» گفتم چشم بپوشید، دعای خیر من با شماست.
برای «همیشه» زنده باشید.
تنها چیزی که میخواستم، شاهدی بود. که بگویم بودم. که بگویم - با این که ابلهانه به نظر میآید – هستم.
برای این که اگر پرسیدند بگویید «آخرش این که روزی غمانگیز بود». روزی سرد بود، تیره بود.
فوریه.
البته، هر ماه دیگری هم باشد، از پساش برمیآیید. نترسید؛ خواهید دانست که چه بکنید. حال، بروید. فکر میکنم که آمادهاید.
۸ اسفند ۱۳۸۷ در ساعت ۶:۳۹
اول، مرسی از زحمتی که کشیدهای.
دوم، راجع به ترجمه: من میگویم لحن و صدای یک اثر هم جزئی از کار نویسنده است و مترجم باید همان جور که جملهها را دقیق برمیگرداند در برگرداندن لحن اثر هم دقیق و کوشا باشد. این جا این جور نیست: لحن ترجمهی تو فخیم و کلاسیک است، اما نوشتهی لینچ این طور نیست. نثرش توصیفی و دقیق و میشود گفت تا حدودی «ادبی» است–ادبی به این معنا که مثل یک رمان است–اما لحن انگلیسیاش به لحن فارسی عباراتی مثل «چونان» و «سوا نتوان کرد» و «حال، بروید» شبیه نیست.
شروین: اول، ممنون از نظر. ممکن است این اتفاق افتاده باشد. اما آنچه من فکر میکنم این است که نه متن لینچ فخیم است و نه ترجمه من. اما متن لینچ یک جاهایی اشارات و نکتههایی دارد و لحنهایی به خودش میگیرد یا به دلیل ذات اندکی شاعرانهاش، حرکاتی میکند که ممکن است بشود معیار فخامت محسوبشان کرد. اما میتوانم بگویم هر جا که ژانگولرِ ادبی مرتکب شدهام - که تعدادش هم اندک است - دلیلی برایش بوده و در بیشتر جاها در نسخه اول، چنین مسئلهای وجود نداشته و در خوانشهای بعدی اضافه شده است. مثلاً در مورد آنهایی که گفتی:
۱۰ اسفند ۱۳۸۷ در ساعت ۲۲:۱۵
سعیتان مشکور باشد. اولین باری نیست که چنین زحماتی میکشید، امیدوارم کم توجهی خوانندگانی چون من را نیز دست کمبگیرید و آخرین بارتان نباشد.
خلاصه، کار باارزشی است که امیدوارم ادامهدار باشد. جای چنین متنهایی به فارسی بسیار خالی است.
شروین: ممنون هادی جان. من هم امیدوارم که متنهای خوب همیشه مترجمهایشان را پیدا کنند و از آن بیشتر امیدوارم که باز هم بتوانم لذت همچنین متنهایی را با خوانندگان اینجا سهیم شوم که بخش بزرگی از لذت ترجمه در همین است.
۱۰ اسفند ۱۳۸۷ در ساعت ۲۲:۴۴
[…] در ضمن اگر مطلب آخر دوست عزیزم شروین افشار را نخواندهاید، ضرر کردهاید! […]
۱۱ اسفند ۱۳۸۷ در ساعت ۶:۱۳
گاه آدم اتفاقن چیزهایی را می خواند که زمانی خودش به آن فکر کرده است . آدم کمتر به مرگ خودش فکر می کند اما زمانی هم در حالت خاص روانی از خود می پرسد ” خب مرد ؛ تو که بالاخره خواهی مرد . اما دوست داری کی باشد . چه ساعتی ، چه روزی ، چه فصلی و ..” شاید این به دلیل نزدیکی سن وسال و شنیدن صدای پای مرگ است . این نزدیکی احساس است که مطلب شما را برای من جذاب می کند. اما این ، مرا به یاد پدر بزرگ ام انداخت . به عنوان نوه بزرگ تر بیشتر طرف صحبت اش بودم . یادم است زمانی می گفت : خدا کند روزی بمیرم که هوا خوب باسد ، نه سرد نه گرم . نه باران باشد نه برف . نه گرمای شدید نه سرما . چون عده ای مجبور هستند به تشییع ام بیایند . دوست ندارم به خاطر این چیز ها معذب باشند و بگویند ” حاج آقا این هم وقت مردن بود ”
موفق باشید . سپاسگزار زحمت تان هستم.
شروین: بسیار ممنون از نظرتان. خاطره پدربزرگتان برای من جالب بود از این نظر که نویسنده این متن دقیقاً عکس این را میگوید که خوب این میتواند نشاندهنده تفاوتهای فرهنگی و شخصیتی باشد. ولی مسئله این است که بسیاری از ریزهکاریها که از نظر من جذابند، در سرزمین ما نوشته نمیشوند. زمانی که دبیرستان میرفتم، مدیر مدرسهای داشتیم که برای من شخصیت تأثیرگذاری محسوب میشود در زندگی. ایشان که یکی از موفقترین مدیران دبیرستانهای تهران محسوب میشوند، چند سال پیش اولین جلد از خاطرات کاریاش را منتشر کرد. در مقدمه آن کتاب او به همین نکته اشاره میکند که در بلاد غرب، اعضای گروههای اجتماعی و شغلی متفاوت - بدون توجه به منزلت فرضی آن گروه یا شغل - خاطرات خود را مینویسند و بعد به این نکته اشاره میکند که کتابش با این هدف نوشته شده است که تصویری به دست دهد از دورهای و تجربیات فردی که مسوولیتی داشته در آموزش و پرورش آن دوره.
۱۱ اسفند ۱۳۸۷ در ساعت ۱۷:۲۴
۸ صبح پنجرهتان را باز كردم و الان بعد از يك روز پركار (۱۷:۲۰) تازه توانستم بخوانمش و خيلي خوشحالم كه تنبلي نكردم و بالاخره يك فرصت براي خواندش پيدا كردم. من هم به سهم خودم از زحمتي كه كشيديد ممنونم. هميشه دوست داشتم كه نويسنده چنين متني باشم و برايم خيلي جالب بود كه انسانهايي زيادي هستند كه همين حس را دارند و از بين آنها كسي هم هست كه همت ميكند و مينويسدش.
خواندنش حس عجيبي داشت با آن كه متني روشن، دوست داشتني و واقعگرا بود و هيچ اندوهي درش حس نميشد، نميدانم چرا من را به گريه انداخت. شايد به خاطر چيزهايي كه خود آدم دوست دارد برايش اتفاق بيفتد و اين جا بهش اشاره شده.
باز هم ممنونم.
۱۱ اسفند ۱۳۸۷ در ساعت ۲۲:۳۹
اين يادداشت رو بعد از “غرغر” مي خواستم بنويسم که گذاشتم براي بعد از خوندن اون مقاله افسردگي تا حداقل ديدگاه يا اطلاعات نزديک تري به افسردگي داشته باشيم. هنوز هم مقاله رو نخوندم اما با خوندن “رساله” ديگه يادداشت رو نوشتم.
خودم رو جزء جماعت افسرده ها مي دونم و زياد پيش مي آد که احساس افسردگي کنم. هنوز راهي براي افسرده نشدن پيدا نکردم، اما براي به سلامت و مفيد از افسردگي گذشتن چرا! شايد اين راه به درد شما هم خورد! کاري که در زمان افسردگي مي کنم اينه که ذهن ام رو آزاد مي ذارم تا خودش رو مرتب کنه البته نه آزاد مطلق، همراه با کاري که نياز به تمرکز نداشته باشه مثل يه پياده روي طولاني، يا يه بازي ساده کامپيوتري، يا صرفاً کشيدن انواع و اقسام خطوط روي يه کاغذ( موزيک گوش کردن رو توصيه نمي کنم).
بسته به عمق افسردگي(!)، يه ربع، نيم ساعت، يه ساعت و گاهي بيشتر بعد از اين رهايي ذهن، اتفاق جالبي برام مي افته و اون اينه که چيزهايي که افسرده ام کرده بودند تبديل مي شن به يه سري چيزهاي بي ارزش و ارزشمند، بي ارزش از اين بابت که ارزش غصه خوردن نداشتند و ارزشمند بابت اينکه ديگه ناراحت ام نمي کنند و حتي باعث شادماني ام هستند. و باورت نمي شه بعد از اين دوره هاي افسردگي چقدر پر از انگيزه و انرژي هستم. به نظرم اين افسردگي هاي دوره اي چندان هم بد نيستند! ؛)
پي نوشت: يه زماني که زندگي خيلي برام خسته کننده شده بود به مرگ فکر مي کردم. البته نه اينکه بخوام خودم رو خلاص کنم، فقط اگر مرگ سراغم مي اومد مقاومتي نمي کردم! بعد ديدم مگه بعد از مرگ چيزي جز انتظار هم خواهيم داشت؟( تازه اگر به زندگي بعد از مرگ و رستاخيز اعتقاد داشته باشي!) حداقل وقتي زنده هستيم مي تونيم کاري براي رهايي از اين حالات روحي انجام بديم. وقتي مرديم چي؟
پی نوشت ۲: این جمله رو خیلی دوست داشتم:
“ما در آب و هوايي بدتر از اين با هم ماهيگيري کرده ايم يا فوتبال ديده ايم. زياد طول نخواهد کشيد.”
شروین: ممنون از توصیهها. آن جمله، محبوب من هم هستش.
۱۲ اسفند ۱۳۸۷ در ساعت ۱۴:۵۱
mamnoon be khatere bargardane in neveshteye ziba
kheyli ba deghat neveshte shode bood ,, be ghadri ke bade sarde marg ro mitonesti hes koni … inja avvalin chizi ke doost dashtam bebinam morde soozi bood ba jaraghghe haye ke mitashavad ba aan sedaye margo shenid
baz ham sepas
۳ فروردین ۱۳۸۸ در ساعت ۲۰:۰۹
یک نفر دو ماه پیش مرد
۲۰ سال رو نداشت هنوز
حتی یک بار هم ندیده بودمش
این روزها از پیاده رو ها که رد میشم شاخه های جوونه زده شمشادها به لباسم گیر میکنه
من نمی تونم جلوی بغضمو بگیرم می شکنه
واقعا حاضر بودم جای آروین برم …..