اتاق انتظار
کنار دستم روی میز دو طبقهٔ فلزیای - که فقط در بیمارستانی میتواناش یافت - که طبقهٔ بالایش به دلیل وزن بیش از حد تحمل، اندکی کج شده است، یک دستگاه الکتروکاردیوگرام هست که با سیمهایی به حسگرهای روی سینهٔ او وصل است و مدام یک موج تکرارشونده را در دورههای منظم تکرار میکند. یاد اسیلوسکوپ میافتم و میفهمم که هیچوقت در تمام عمرم با چنین دقتی به موج نمایشدادهشده روی دستگاهی خیره نشدهام. چشمدوخته به موج، به خلسهای از افکار متفاوت فرو میروم؛ به تمام موجهایی فکر میکنم که در تمام طول دورهٔ تحصیلاتم بررسیشان کردهام، و به تمام مشتقهای سویی و انتگرالها و شیبها و تابها و ماکسیمم و مینیممهای نسبی و مطلقی که حساب کردهام. و اکنون چقدر در برابر این موج احساس ناتوانی میکنم. حتّی وقتی لحظهای به این فکر میکنم که انتگرال زیر این موج از جنس کدام کمیّت است، سرم گیج میرود و حال تهوع بهم دست میدهد. هیچوقت اینطور در برابر یک دستگاه تا این حد احساس بیچارگی و ناتوانی نکرده بودم.
خستهام، گوش میخوابانم به شنیدن بوقبوق منظم الکتروکاردیوگرام. میگذارم چشمهایم بسته شود امّا الگوی تکرارشوندهٔ بوقها را در مغزم تکرار میکنم. این دستگاه میگوید که هنوز جایی در آن تن بیحرکت، ماهیچهای هست که میطپد؛ همین و بس. چشمهایم را بستهام و در ذهنام فکر میکنم که چقدر غریبگی هست در این سیمها و لولههایی که تنها را به دستگاهها وصل کرده است، چقدر غریبگی هست در زبان فنّی پزشکان و پرستاران که شاید از روی نوعی احترام و اهمیّت به مراجعان، سعی میکنند حاکمیّت تام مرگ را بر زندگی بشر و بخصوص بر هستی مقیمان این اتاق، از بیمار و همراهان او مخفی کنند. شاید هنوز هم امید، زندگی است.
بستن چشمها هم کمکی نمیکند، آنچه آزارم میدهد، پشتِ حصار چشمها در تاریکی بهمفشرده و چگالِ مغز رخ میدهد. جوِّ اتاق به شکلی کاملاً غیرمادی برایم سنگین است. انگار هر لحظه منتظرم که اتفاقی بیافتد. انگار چیزی هست که میان پایههای صندلیها، به دور اندامهای بیماران، لابهلای لولههای وصل به رگها و فروبردهشده در دهانها، و حتّی میان دستهای و انگشتهای پزشک جوانی که به بیماران میرسد، میپیچد و میچرخد و گیر میکند و دوباره خود را رها میکند. چشمانم را باز میکنم، تناش را نگاه میکنم که با هر تنفس و تکانههای غیرارادی ماهیچهها حرکت میکند، چشم میبندم باز و حاصلِ تقطیرِ ناتوانی را که پشتِ پلکهایم نشسته، فرو میخورم.
۱۱ آبان ۱۳۸۶ در ساعت ۱۸:۳۸
باید قبول کرد ..از سر حساسیت یا خو نکردگی به این فضا ، توصیفت انگار همانی است که ما دائم حس می کنیم اما ناچاریم بپذیریمش. من یکی را که متاثر می کند در خوانش چند باره…
۱۸ آبان ۱۳۸۶ در ساعت ۱۴:۳۷
لذت بردم
۲۲ آبان ۱۳۸۶ در ساعت ۱۳:۴۸
ادامه این یادداشت زندگی بوده دیگر … ؟ …
۴ آذر ۱۳۸۶ در ساعت ۹:۴۵
…پایان این یادداشت هنوز بین حیات و ممات معلق است. امیدی به حیات نیست…
۷ اسفند ۱۳۸۷ در ساعت ۲۱:۵۲
[…] حکایت آن فیلم و این متن، حکایت دنبالهداری است برای من. زمستان همان سالی که خواندن در مورد مرگ را شروع کردم، پدربزرگم مُرد. سال قبلش هم آن یکی پدربزرگ مرده بود و سال قبلترش مادربزرگم. بنابراین وقتی سالی یک بار رویدادی اتفاق میافتد که جهان اطرافت را شدیداً تکان میدهد، نمیتوانی نادانیات را در موردش نادیده بگیری. در ترجمهٔ متن – چون زمان خواندنش برای اولین بار – بارها اشک به چشم دوید؛ حال باشد از حساسیّت بیش از حد خواننده یا عمق و ژرفای متن. روزی که ترجمه (نسخهٔ پیدیاف) در آن شروع و تمام شد، روزی بود که با توصیفات لینچ میخواند؛ روزی تیره و سرد در فوریه. […]