در مذمت بی‌حسّی؟

یادت هست اصولاً؟ زمانی اشک‌ها می‌ریختی به منوال «سیل اشک» و «ره‌زدن خواب». یادت که می‌آید؟ چه مانده از آن همه نظم و نثر و سجع پراحساس؟ همه آن احساسات فوران‌کننده ویرانگر؟

لطفاً روراست باش و بگو چه مانده از همه این‌ها، بجز زهرخندی که می‌نشیند گوشه لبت، هر بار که در وانفسای کارزار ناامنی‌های درونی‌‌ات، خسته‌تر از بار قبل، تکه‌ای از وجودت را پیش کسی جا می‌گذاری و حتّی جرأت نمی‌کنی پشت سرت را نگاه کنی؟



نظر دهید