سخت‌ترین‌ها…

Fog on the Road to Babak Fort

سخت‌ترین چیزها همانهایی است که آدم‌ها سرسری بر زبان و قلم می‌رانندشان.

*

نشانه‌ها یک به یک حذف می‌شوند و مفهومِ فاصله، چون غبار، بر افق‌های ذهن و خاطره می‌نشیند. شمردنِ روزها چیزی را حل نمی‌کند، می‌دانم. هر روز صبحْ نوشتن رقمی تازه در تقویم تنها مراسمی است برای فراموش نکردن رویدادی که اهمیّت داشته است. چه کسی می‌داند که کدامین روز و کدامین عدد دقیقاً آخرین لحظهٔ زندهٔ این آئین خواهد بود و از آن به بعد، از همهٔ آن شور و شعف تنها چوب‌خطی بر جای خواهد ماند که واحد قراردادی بی‌معنایی از زمان به نام «روز» را شمارشگر است؟ چه کسی می‌داند که دقیقاً آخرین لحظه کدامست؟ «حسرتِ دانستنِ لحظهٔ واپسین» همیشگی است و بخشی از مناسکِ دیگری به نام سوگواری.

*
دلم می‌خواهد نامه بنویسم، یادم می‌آید که تنها چند روز از آخرین نامه که بعد از مدتها فرستاده شد، گذشته است و هنوز جوابی دریافت نکرده‌ام. شاید دیگر هیچوقت جوابی دریافت نکنم. هنوز روز ۱۳۶‌ام است و هنوز مانده است تا روز پانصدم، هزارم، یا دوهزارمْ تا بشود باور کرد که دیگر جوابی نخواهد آمد. گاهی بین حُمق، ساده‌لوحی، خوشبینی، امیدواری، و ایمانْ تفاوت‌ها آنقدر اندک است که می‌توان به آسانی دوز هر یک را به دلخواه بالا و پایین کرد بی آنکه لرزشی در خواب‌آلودگی ذهن و روح بوجود بیاید.

*

جرأت بازگشتن و بازخواندن آنچه گذشته است را ندارم. همه‌اش را بی‌کم و کاست جمع کرده‌ام و چون گنجینه‌ای کنار نهاده‌ام. جملات در سرم می‌چرخند بی‌آنکه به جایی وصل باشند یا مفهومی را برسانند. زیبایی کلماتی که نوشته است با آن لحن و نثر خاص و ویژهٔ خودش، تمام حواسم را موقع یادآوری می‌رباید. فکر کنم که می‌دانم دلم برای چه چیزهایی تنگ شده است. متن همین یادداشت را باز می‌خوانم و سه‌نقطه‌ها را به علامات دیگر سجاوندی تبدیل می‌کنم. شاید بیش از هر چیز دلتنگ سه‌نقطه‌هایی باشم که هوشمندانه و با ظرافت در متن‌هایش می‌گذارد تا بگریزد از میرایی و بغرنجیِ وضعیت نوشته‌های گیج و سربه‌هوایی چون این. پس، میان نوشته‌های خلق می‌گردم و می‌خوانم و فکر می‌کنم که هر کس قبل از سه‌نقطه‌اش، قبل و بعد از ویرگول و نقطه‌اشْ فاصله‌ای می‌گذاشت، و سه‌نقطه را چنان بکار می‌بُرد که گویی بذرِ راز را در میان کلمات می‌پاشید، لابد نشانی از او دارد.

*

سخت‌ترین چیزها، چیزهایی شبیه به همین‌هاست؛ نوشتن این دلتنگیِ پایا، گلایه از زمین و زمان، سانتیمانتالیزم به مقدار لازم، نوستالژی به اندازهٔ کافی. «ما نیز آری»؛ این نیز از همان سخت‌هایی بود که سرسری بر زبان و قلم رانده شد.



۱۰ نظر دربارهٔ «سخت‌ترین‌ها…» داده شده است.

  1. roseola چنین گفته است :

    نشانه‌ها یک به یک حذف می‌شوند و مفهومِ فاصله، چون غبار، بر افق‌های ذهن و خاطره می‌نشیند … ( زوال . من بهش میگم زوال و چقدر دقیق با این جمله ی شما توصیف میشه این کلمه ی لعنتی )

  2. roseola چنین گفته است :

    (: سه نقطه واسه من هم خیلی ارزش و اهمیت داره . جالب بود این قسمت برام .

  3. roseola چنین گفته است :

    راستی … اون جاده کجاست ؟ من مطمئنم یه زمانی ازش گذشتم اما نمی دونم کی و کجا ؟

  4. شروین چنین گفته است :

    ممنون از نظرات. جاده‌ای که در عکس می‌بینید جاده‌ای هستش که شهر کوچک کوهستانی‌ای به نام کلیبر در آذربایجان شرقی را به ارتفاعاتی متصل می‌کنه که «قلعه بابک» روی اون ارتفاعات هستش. این تصویر صبح ساعت ۱۰ گرفته شده. دم‌دم‌های ظهر دیگه همینقدر از جاده هم که در این عکس پیداست، پیدا نبود.

  5. سهیلا چنین گفته است :

    سلام
    من آدرسم عوض شد. با اجازه‌ات تو را لینک کردم.

  6. ن چنین گفته است :

    آیین ها ، یادها ، گفته ها ، نوشته ها .. همچنان زندگی سرسری تر ست.

  7. سارا چنین گفته است :

    سخت‌ترین چیزها همان‌هایی است به خاطر سختی‌شان شروع می‌کنی به نوشتن و سرسری کاغذهایت را سیاه می‌کنی. سخت‌ترین چیزها همان‌هایی است که مجبوری خودت تنهایی تحملشان کنی.

    سلام، من اینجا هم بی‌اجازه آمدم!

  8. سارا چنین گفته است :

    و اما هایکو! چیزی دوست داشتنی است. به خصوص این:

    آمبولانس گذشت.
    در شلوغی خیابان
    عابران سهمی برداشتند از مرگ.

    من هم گاهی ناخنکی می‌زنم…

  9. mehdi چنین گفته است :

    شروین جان درود.
    دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند.
    خوشحالم که برقراری.
    لینکم را توی بخش همسایگان دیدم. کلی ذوق کردم این یعنی شاید هنوز فراموش نشدم.
    موفق باشی.
    یدرود.

  10. سهند خانوم چنین گفته است :

    چه جالب … عکس ماله جاده کلیبره … من ۲ بار اونجا بودم … عظمت قلعه بابک و طبیعت بکر اونجا … دیدنیه واقعا

نظر دهید