واگویهها (۱۳)
از من حذر میکنی
و ایمانم،
چون سنگهای لبهٔ پرتگاه،
زیر پا میلرزند،
ظلمات مغاک،
پیش چشمم خمیازه میکشد.
¤
هیچ نیست غیر من، آری…
آن تیرگی پرسهزنان میان تیزسنگها
در ژرفنای آن شکاف،
غیر شریانهای شرم و درد هیچ نیست،
ناپاک و دونده،
میان بستر خشک آنچه روزی،
رودی بوده شاید از نور.
آری، نیست هیچ،
این ضلالت،
غیر من.
¤
نمیماند،
چیزی نمیماند با من،
جز هراس سقوط
و حذرِ تو…
…از من.
۲۳ تیر ۱۳۸۷ در ساعت ۱۳:۲۹
چه شعرهای قشنگی ..