در باران ایستاده،
در حیاط بیمارستان،
آنجا که ارواح بال میگشایند.
این مطلب در روز
یکشنبه، ۲۶ فروردین ۱۳۸۶ در ساعت ۲۱:۵۲
و دربارهٔ موضوعات نوشتن، ادبیات، شعر نوشته شده است.
شما میتوانید هر نظری پیرامون مطلب را توسط RSS 2.0 دنبال کنید.
شما میتوانید نظر بدهید، یا از وبگاه خود دنبالک ارسال کنید.
۲۷ فروردین ۱۳۸۶ در ساعت ۱۰:۰۹
مرسی!
بعد از مدتها توی این فضای جن زده یه چیز حسابی خوندم!
۳۰ فروردین ۱۳۸۶ در ساعت ۱۰:۳۶
راستي شروين ،
از محسن نامجو دوتا كارهاش رو گوش كن ؛ خوشت مياد فكر كنم
- مراجعه
- عقايد نوكانتي
۳ اردیبهشت ۱۳۸۶ در ساعت ۱:۳۵
عمیق و تلخ؛ تِم مرگ دارد تکرار می شود! این دلیل خاصی دارد؟ این شهر ترا به یاد مرگ می اندازد؟
۸ اردیبهشت ۱۳۸۶ در ساعت ۱۴:۴۳
درست همین امروز زیر بارون تو حیاط بیمارستان ایستاده بودم . دفعه بعد به این چند خط فکر می کنم .
۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶ در ساعت ۱۶:۰۹
آخه چرا بیمارستان؟ من موقع خوندن با اجازهات، بیمارستان رو تیمارستان خوندم.