از دردی که ایشان بودند…

همه از «افرا»ی بیضائی گفته‌اند و کمتر کسی پرسیده است از خودش که این همه تلخی از کجا رخنه کرده است به جان اثر او. تلخی در کارهای او کم نبوده و نیست، اما این تلخی از آنهایی‌ست که یقه‌ات را می‌گیرد و رهایت نمی‌کند. دقیقاً یقهٔ توی تماشاگر را می‌گیرد؛ تو، کنار دستی‌ات، پشت سری‌ات، و دیگران. هر روز و همه روز، لابد کسانی مثل تو هستند، که حکایتِ تلخِ افرا واقعیت می‌یابد، و روزها می‌گذرد.

من که آنجا نبوده‌ام، اما می‌گویند در برنامهٔ نمایشنامه‌خوانی «افرا» در خانهٔ هنرمندان، وقتی کار به جایی می‌رسد که اهالی محل افرا را هو می‌کنند، بیضائی شروع می‌کند به گریستن. پس از این که این را شنیدم بارها فکرش را کرده‌ام و واقعاً رهایم نمی‌کند.

سیلی محکم این نمایش را یک مونولوگ پنج کلمه‌ای و بازی درخشان مژده شمسایی بر من فرود آورد؛ وقتی که بالاخره بیگناهی افرا اثبات شده است و او را آزاد کرده‌اند و دارد کوچه‌شان را طی می‌کند تا برسد به خانه. سر و کلهٔ هیچکس از اهالی محل پیدا نیست، همان‌هایی که هو کرده‌اندش. کوچه به نظرش «هی کش می‌آد و به آخر نمی‌رسه» و بعد، دختربچه‌ای از خانه بیرون می‌دود و یک گل رازقی را جلوی افرا می‌گیرد. افرا وحشت می‌کند، به گل خیره می‌شود و یکهو می‌ترکد:

افرا: [خروشان به سینه‌ی خود می‌کوبد] با این گُل-چه کنم؟



۲ نظر دربارهٔ «از دردی که ایشان بودند…» داده شده است.

  1. saed چنین گفته است :

    hamishe haman
    andoh hamano tanhay haman
    tiry be jegar bar neshaste ta sofar

  2. مون چنین گفته است :

    گلی کنار من می شکفد در اندوهی چنین و هیچ کس نیست و تو نیستی …

    سردی فضا یی که توصیف کردید و تلخی فریا د افرا به جانم نشست
    و منو متاثرکرد متاسفم که ندیدم این نمایشو

نظر دهید