واگویه‌ها (۶)

ساعت شش صبح است؛ روز دوم از تعطیلات پنج‌روزه. برنامه‌ای ندارم برای این تعطیلات،‌ حتّی شاید حوصلهٔٔ بودن با دیگران را هم ندارم. به شعری فکر می‌کنم که به گمانم از عطار بود:

«امروز در این شهر چو من یاری نیست/آورده به بازار و خریداری نیست
آن کس که خریدار بدو رایم نیست/آن کس که بدو رای خریدارم نیست»

عجیب است که مثلاً در چهل و هشت ساعت در مجموع ده جمله، آن هم پای تلفن، حرف زده باشی. آنوقت است که گفتگوهای درونی‌ات به خود جرأت می‌دهند که صدایشان را بالا ببرند و وصف سودایی دیوانگی‌هایشان را به گوش عقل نکته‌بین برسانند. امّا در همان دیوانگی‌ها هم آرامش حضور خودت را می‌یابی؛ حسّی که به‌ندرت تجربه می‌شود.

این روزها وقت بیشتری دارم که به او فکر کنم. گاهی تحسین‌اش می‌کنم و گاهی از او می‌ترسم. بیش از همه، دلتنگش می‌شوم. می‌دانم که کودکانه است اما دوست دارم گوشی را بردارم و با صدایش، شادمانه غافلگیر شوم. همیشه در چنین گفتگوهایی، چیزی کوچک هست برای شادمانی.

دیگر اینکه، تنهایی - شاید هم انزوای - این روزها را صرف خواندن می‌کنم. خوابم بهم‌ریخته است بنابراین سر شب در حالی که توی ذهنم هست که قبل از خواب رفتن بروم و چراغ‌های آشپزخانه را خاموش کنم، به خواب می‌روم و در ساعت‌های ابتدایی صبح، بعد از رویا یا کابوسی که معمولاً فراموش می‌شود، از خواب می‌پرم و نور سپید لامپ‌های کم‌مصرف آشپرخانه چشمهایم را می‌زند‌ و سرما را به حواسم تزریق می‌کند. نیم‌ساعتی می‌گذرد تا دنیای رازناک خواب جای خود را به‌طور کامل به واقعیّت بدهد؛ البته، اندکی عمدی هم هست نپراندن و نگه‌داشتن این هاله، چرا که دلیلی نیست برای هشیاری. بنابراین بین خواب و بیداری - و بیشتر، بیدار - دراز می‌کشم و به جریان بی‌پایان و تصادفی افکار ذهن می‌سپارم.



نظر دهید