لِتیشیا…

پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۸

زیباست. می‌پرسم «اسمت یعنی چه؟». می‌گوید «کسی که بی‌دلیل شاد است» و نگاه می‌کند به کسی که زمانی نه خیلی دور عزیزش بوده و حالا جواب سلامش را هم نمی‌دهد. شادی‌اش که محو می‌شود،‌ اندوه انسان بودن از وجودش می‌تراود…رایحه‌ای دوست‌داشتنی است.

در مذمت بی‌حسّی؟

پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۸

یادت هست اصولاً؟ زمانی اشک‌ها می‌ریختی به منوال «سیل اشک» و «ره‌زدن خواب». یادت که می‌آید؟ چه مانده از آن همه نظم و نثر و سجع پراحساس؟ همه آن احساسات فوران‌کننده ویرانگر؟

لطفاً روراست باش و بگو چه مانده از همه این‌ها، بجز زهرخندی که می‌نشیند گوشه لبت، هر بار که در وانفسای کارزار ناامنی‌های درونی‌‌ات، خسته‌تر از بار قبل، تکه‌ای از وجودت را پیش کسی جا می‌گذاری و حتّی جرأت نمی‌کنی پشت سرت را نگاه کنی؟

غریو و قلعه

سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۸

اول از همه من از همهٔ دوستانی که گاه‌گداری سر می‌زنند اینجا و می‌بینند خبری نیست واقعاً باید معذرت بخواهم. شما که غریبه نیستید؛ آدم گاهی اولویت‌های زندگی‌اش بالا و پایین می‌شوند یا برای مدتی طولانی، دل و دماغ نوشتن ندارد یا اگر هم داشته باشد حرفی برای گفتن نیست یا اگر چیزی دارد برای گفتن، اینقدر این دست و آن دست می‌کند، که به کل فراموش می‌شود آن حرف و حدیث. بگذریم…

رباعی‌ای دیدم از هوشنگ ابتهاج که واقعاً در شرایط کنونی ارزش نقل کردن دارد:

سحرخیزان به سرناها دمیدند        نگهبانان مشعل ها دویدند
غریو از قلـعهٔ ویـرانه برخاسـت        گرفتاران به آزادی رسیدند

یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۸

کابوس این بود که ببینی خون فواره می‌کند روی آسفالت. دیروز دیدی. زندگی‌ات دیگر فقط مال خودت نیست بعد از این؛ بودنت تکه می‌شود بین لذائذ و دردهای روزمره و یادآوری حوض خون بر خط‌کشیِ چرکِ خیابان.

شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸

«باش تا فردا از تو چه سازد»