آداب مزخرف‌گویی

شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۷

«شما را به خدا از مزخرف‌گویی نهراسید! ولی باید به مزخرفاتی که می‌گویید توجه کنید.»
- لودویگ ویتگنشتاین، فرهنگ و ارزش.

[تصویر: ویتگنشتاین در سوانسی، ۱۹۴۷. عکس از: بن ریچاردز]

سبز برای من

چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۷

حالا که «شور» انتخاباتی از سر و کله‌مان بالا می‌رود و همه به سبزکاری و سبزبازی و سبزنمایی یا سبزکوبی مشغولند، ما هم بد نیست کمی ساز خودمان را بزنیم…نگاه کنیم به بلایایی که بر سر موسیقی آوردند کاندیداهای محترم؛ استفاده اهالی ستاد تبلیغات میرحسین موسوی - یا هر چیز دیگری که اسمش هست - از «سرود آفتاب‌کاران» برای خیلی‌ها به یک جوک تلخ و گزنده می‌مانست. کمی قبل‌تر، بیژن ترقی بعد از اینکه کاملاً فراموش شده بود، مُرد و همه یادشان افتاد که شعری نوشته بود او برای اولین سرود ملّی ایران (ویکی‌پدیا، ویدئو). سرود دوباره شهرت یافت و ستاد تبلیغات همان کاندیدا - یا هر چیزی دیگری که اسمش هست! - کلیپ دیگری ردیف کرد (پیوند ویدئو روی فیس‌بوک) با این موسیقی. دستِ آخر هم شاهکار…«پاینده باد خاک ایران ما» یک‌هوا شد «زنده‌باد نام تو احمدی‌نژاد»!

حالا اینها فقط مواردی است که به چشم من که فراری‌ام از این تبِ دمِ انتخابات، آمده است…مشتی نمونه خروار. حسن ختام اینکه، مثل همیشه حال می‌کنم که شناسنامه‌ام را مهر بزنند و سیاه کنند و اینها…چه انتخابات شورای روستایاری باشد - که در انتخاباتی شبیه به آن هم رای داده‌ام - و چه انتخابات ریاست جمهوری. این از این. اگر بپرسید کدام کاندیدا، می‌گویم هنوز مطمئن نیستم امّا امیدوارم که کناره‌گیری خاتمی به نفع موسوی باعث عاقبت‌بخیری شود.

دست آخر هم باید بگویم که سبزی‌ای نمی‌بینم در این بساط. هر چقدر هم پرچم‌دوست شوند کاندیداها در این اثنا، حنایشان حداقل پیش من رنگ ندارد؛ دموکرات شدن وقت انتخابات است و عذرشان موجه! قضیه تاریخی آش و کاسه؛ «مقدار کافی نمک و فلفل» است که تغییر کرده است. ولی امید به درآمدن از چاه و افتادن به چاله هم برای خودش امیدی است و امید خوبست.

سبزِ من، هر چقدر پرت و هر چقدر کودکانه، هنوز در مایه‌های زلالیِ آن پیرمرد کور سپیدمویی است که ترانه عروسک‌ها را می‌خواند.

واگویه‌ها (۲۳)

دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۷

به دلیل شرایطی بسیار خاص و ناعادلانه، به زودی کارم را از دست می‌دهم. با این که چُس‌مثقال بیشتر آلمانی نمی‌دانم، دارم دنبال کار می‌گردم. دو روز آخر هفته خودم را حبس کرده‌ام توی خانه به بطالت و افسردگی.

از اوضاع دنیا هم که بپرسید، باید بگویم که بهتر از این نمی‌شود! اخبار غزه که فروکش کرده، حالا سرزمین یتیم هزارتا پدر و مادر پیدا کرده است که تا حالا لال بوده‌اند. بعلاوه توی روزنامه می‌خوانم که در شهر کوچکی در بلژیک مردی به یک کودکستان حمله کرده و دو کودک زیر سه‌سال و یک مربی را با چاقو قصابی کرده است. واقعاً شما بگویید، هیچ دلیلی هست که وقتی صبح توی آینه نگاه می‌کنید، نیشتان حتی اندکی باز شود؟

لباس‌هایم را تن‌ام می‌کنم. کلاهم را تا بالای ابروها پایین می‌کشم…می‌ایستم و نگاه می‌کنم…«رگ‌هایم را پر می‌کنم از شِکر» و تمام خشمم را می‌ریزم توی پاهایم و می‌دوم…

پی‌نوشت اینکه یک ساعتی با تمام توان دویدم آن روز و دور از جان شما الان دارم تاوانش را پس می‌دهم با یک آنفولانزای اساسی که به گمانم از شرایط سوء‌استفاده کرد…بنابراین به آن شرایط بالا باید اضافه کنید که وقتی که آدم می‌خواهد خشمش را اینطوری خالی کند، باید حتماً به این قضیه فکر کند که آخرین باری که دویده است کی بوده…

«فقط آن که تنهاست»

یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۷

زمانی کسی که خاطرش بسیار برایم عزیز بوده و هست، در راستای مرض موسیقی‌دوستی من، گفتآوردی را از مایا آنجلو برایم نقل کرد:

«موسیقی پناهگاه من بود؛ می‌توانستم در فضای بین نُت‌ها بخزم و به تنهایی پشت کنم.»

برای آن که تنهاست شاید فرآورده‌های خلاقانه بشر بهترین آرام‌بخش باشد؛ یک رمان خوب، تکه‌ای شعر دلچسب، فیلمی محکم و جاری، و قطعه‌ای موسیقی. فرق موسیقی با تمام آن‌ها شاید این باشد که می‌تواند پرت‌ترین حواس و مبهوت‌ترین ذهن را - حتّی ناخواسته - برباید. در زمانه‌ای که طول زمانی توجه آدمیزاد هر روز کم و کم‌تر می‌شود (میانگین اندازهٔ ده یادداشت وبلاگی آخری را که خوانده‌اید در نظر بیاورید و البته پدیدهٔ ریز-وبلاگ‌نویسی را نیز)، نیاز داریم به این ربایش؛ برای ذهن‌های شلوغ و نامرتب و پر از فشار روانی ما چنین چیزی لازم باشد شاید؛ طوری که بتوانیم در کمتر از ده دقیقه، چیزی یگانه و زیبا را تجربه کنیم.

زمانی فکر می‌کردم اگر نسل بشر روی زمین در شرایطی آخرالزمانی به هر دلیلی رو به انقراض بگذارد، رادیو و تلویزیون و بلندگوهای خیابان‌ها و آسانسورها و ایستگاه‌های قطار و فرودگاه‌ها، همه و همه هر وقت فرصتی دست می‌دهد، باید موسیقی خوب پخش کنند. نوع این «موسیقی خوب» مطلوب برای من زمان تا زمان و در دوره‌های مختلف زندگی، متفاوت بوده است؛ مثلاً مجموعه کارهای باخ برای اُرگ (نمونهٔ نوعی: «فوگ کوچک»؛ ویدئو ۱، ویدئو ۲) یا آثار شوستاکوویچ (نمونهٔ نوعی: «سوئیت پنج روز - پنج شب برای ارکستر»، بخش دوم: «ویرانه‌های دِرِسدِن»؛ گزیده)  یا چیزی مثل «بارانی سخت خواهد بارید» یا «دمیدن در باد» از دیلان یا چیزهایی چون این‌ها.

از منبر رفتن در مورد فواید موسیقی خوب که بگذریم و باز گردیم به حدیث نفس موسیقی و تنهایی، آن چه گفتنش انگیزهٔ اصلی شروع این یادداشت بود، موسیقی جاز است. این روزها بهترین همدمم است و جداً به این فکر می‌کنم که هر موسیقی‌دوست و شنونده‌ای می‌تواند برای نشستن و تجربهٔ چشم‌اندازی دلچسب، شاخه‌ای روی «درختِ جاز» برای خود بیابد (این تشبیه جاز به درخت را جایی خوانده‌ام - در وبلاگ یکی از دوستان شاید، ولی هر چه گشتم نیافتمش). شاهکارهای جاز را کماکان می‌توان توی میخانه‌ها و کافه‌ها پخش کرد و اجازه داد که سکوت‌های ظالمِ گفتگوهای سخت را تلطیف کنند یا این که نشست به دو زانوی ادب و هیچ نکرد به جز گوش سپردن. می‌توان شب‌ها صدای رادیو را کم کرد و رهایش کرد که تمام شب خوابت را به جاز آغشته کند. بداهه‌پردازی جاز می‌تواند استعاره‌ای باشد از بداهه‌پردازی‌های همهٔ ما در بازهٔ زمانی حیات. یا این که به سادگی می‌توان بدون فکر کردن و فلسفیدن همراه شد با رنگ‌ها و اصوات جاز. آدم تنها، آدم نگران و افسرده لابد این آخری را بیشتر از همه دوست می‌دارد.

ترانه‌های نجات‌بخش و آرامِ جانتان را برایم بنویسید. یک فهرست دیگر می‌خواهم درست کنم. آن قبلی را به زودی اینجا خواهم گذاشت تا بتوانید مستقل ببینیدش یا نسخهٔ خوتان از آن را بسازید.

پی‌نوشت: عنوان مطلب ترجمهٔ نام ترانه‌ای است از روی اُربیسون.

رساله

شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷

مدتی پیش بود که فهمیدم که مرگ را از نزدیک ندیده‌ام و هیچ نمی‌دانم که فلسفهٔ سوگواری چیست و اصلاً مردن چه معنایی می‌تواند داشته باشد برای آنان که می‌مانند و – شاید – برای آن که می‌رود. شروع کردم به کندوکاو در کتاب‌ها و اینترنت. یادم نمی‌آید چطور شد که فیلم مستندی یافتم در وب‌گاه شبکهٔ تلویزیونی پی‌بی‌اس با نام «The Undertaking» دربارهٔ کسب و کار یک کارگزار کفن و دفن در شهر دیترویتِ امریکا به نام توماس لینچ (ویکی‌پدیا، وب‌گاه). مستندی خوش‌ساخت و دلنشین بود و با انتخاب تعدادی از افرادی که مشتری بنگاه کفن و دفن آقای لینچ بودند و نمایش وضعیت زندگی و سپس، مرگشان، علاوه بر نمایش فرآیند آماده‌سازی و بزرگداشت و خاکسپاری، دیدگاهی را نسبت به جایگاه مرگ در زندگی آدم‌ها و این که چگونه با آن روبه‌رو می‌شوند، ارائه می‌کرد. طبق روند معمول وب‌گاه پی‌بی‌اس، همراه مستند مقدار زیادی اطلاعات متنی مربوط هم منتشر می‌شوند (مصاحبه، تحلیل، و…). در بین این متن‌ها، متنی یافتم که توماس لینچ بخش‌هایی از آن را در فیلم می‌خواند. این متن که عنوانش «رساله» («Tract») است، در اصل بخش پایانی کتابی از اوست با همان مضمون کسب و کارش. تجربهٔ فیلم و خواندن آن متن بی‌نظیر بود و تکان‌دهنده. بعد از چند بار خوانش متن، تصمیم گرفتم که ترجمه‌اش کنم. با آقای لینچ تماس گرفتم و اجازه خواستم برای ترجمه آن بخش که با کمال مهربانی صادر شد.

حکایت آن فیلم و این متن، حکایت دنباله‌داری است برای من. زمستان همان سالی که خواندن در مورد مرگ را شروع کردم، پدربزرگم مُرد. سال قبلش هم آن یکی پدربزرگ مرده بود و سال قبل‌ترش مادربزرگم. بنابراین وقتی سالی یک بار رویدادی اتفاق می‌افتد که جهان اطرافت را شدیداً تکان می‌دهد، نمی‌توانی نادانی‌ات را در موردش نادیده بگیری. در ترجمهٔ متن – چون زمان خواندنش برای اولین بار – بارها اشک به چشم دوید؛ حال باشد از حساسیّت بیش از حد خواننده یا عمق و ژرفای متن. روزی که ترجمه (نسخهٔ پی‌دی‌اف) در آن شروع و تمام شد، روزی بود که با توصیفات لینچ می‌خواند؛ روزی تیره و سرد در فوریه.

زیاده‌گویی شد…این ترجمه هدیه‌ای است کوچک برای رفتنگانم و ماندگانم.

یادداشت نویسنده

این متن به این دلیل نوشته شده است که واقعاً می‌خواستم قطعه‌ای پایانی داشته باشم؛ چیزی که کتاب را بتوان با آن به شکلی مناسب به پایان رساند. و فکر کردم که چون کتابی دربارهٔ مرگ می‌نویسم باید دستِ کم موضوع خاکسپاری خودم را عنوان کنم. حتّی با وجود این که کتاب را با نوشتن دربارهٔ این که مردگان اهمیّتی به چیزها نمی‌دهند آغاز کردم و با وجود این که احتمالاً برای من هم بعد از مردن اهمیّتی نخواهد داشت، با خودم فکر کردم که چه اشکالی دارد؟ حداقل کمی راهنمایی‌های خوب بهشان بدهم.

از آن گذشته، شعر زیبایی دارد ویلیام کارلوس ویلیامز به نام «رساله» که در آن تلاش می‌کند که به همشهری‌هایش بگوید که چطور یک مراسم خاکسپاری برگزار کنند. شعری عالیست. و با خود فکر کردم…خوب…یک تلاشی می‌کنم. پس عنوان را از شعر او دزدیدم و بعد فکر کردم که حال که مشغول سرقتم یکی دو خط دیگر هم برگیرم که اینها باشند:

«با ما شریک شوید که پول خواهد بود در جیب‌هایتان. بروید. فکر می‌کنم که آماده‌اید.»


[لینچ در حال خواندن «رساله»؛ حق تکثیر تصویر: Corbis]

«رساله»
نوشتهٔ توماس لینچ
ترجمهٔ شروین افشار

ترجیح می‌دهم در فوریه باشد. نه این که برایم زیاد فرقی بکند. نه این که کسی باشم که بر جزئیات پافشاری کنم. امّا حال که می‌پرسید؛ فوریه. ماهی که اولین بار پدر شدم، ماهی که پدرم مُرد. بله. حتّی از نوامبر هم بهتر است.

می‌خواهم که سرد باشد. می‌خواهم که تیرگی در هوا منزل گرفته باشد؛ چونان چوب در درختان؛ چونان ذات و جوهر و نه اتفاقی صِرف. و امید بهار، باغ‌ها، و شورِ عشق به دستِ زمستانِ میشیگان به کُندهٔ بازمانده از درختی، کاهش یافته باشد.

بله، فوریه. با سرما پیشِ رو و سرما پشتِ سر و تاریکی چون لکه‌ای سرسخت بر لبه‌های روز. و بادی که سرما را تلخ‌تر کند. تا همیشه بشود گفت : «آخرش این که روزی غم‌انگیز بود».

و لایه‌ای درست و حسابی از یخ بر زمین که شبِ پیش از حفاریْ خادم گورستان را مجبور کند که برود و آتشی زیر سرپوشی که مساحت فضا را پوشش می‌دهد برپا کند تا سطح خاک نرم شود برای مُشتِ دندانه‌دارِ بیلِ مکانیکی.

بیدارم کنید. بگذارید آن‌ها که می‌خواهند بیایند و بنگرند. آن‌ها دلایل خود را دارند. شما هم دلایل خودتان را. و اگر کسی گفت «چهره‌اش طبیعی نیست؟»، آزرده مشوید. درست فهمیده‌اند؛ چرا که این همیشه در طبیعتم بوده است. در شما هم هست.

و بگذارید که کشیش هم نقش خود را ایفا کند. بگذارید که بهترینِ خود را عرضه کنند. اگر زمانی باشد که ایشان و حرف‌هایشان در نظرتان معنایی یابند، آن زمان حالاست. آن‌ها نیز چون ما ناظرند. پرسش‌ها از پاسخ‌ها سازنده‌ترند. از آن که می‌داند چه بگوید برحذر باشید.

راجع به موسیقی، انتخاب با شماست که من از صدارَس خارج خواهم بود؛ ناشنوایِ ناشنوا. نی‌زن‌ها و فلوت‌نوازان گفتنی‌ها خواهند داشت. امّا توجه کنید به تفاوت میان مراسم خاکسپاری‌ای با چند ترانه و کنسرتی با جنازه‌ای در برابر. بخاطر خودتان هم که شده از آنچه در مطب دنداپزشک یا زمین اسکیت شنیده‌اید، دوری کنید.

ممکن است اشعاری هم خوانده شود. دوستانی داشته‌ام که شاعر بودند. آنان را ببخشید اگر اندکی درازه‌گویی می‌کنند که اطالهٔ کلام‌شان خصوصاً نزدیکِ پیکرهای افقیْ محتمل است. نزد ایشان، سکس و مرگ از مطالعات بنیادی است. اینجاست که به خدمت گرفتن یک مسوول کفن و دفن باتجربه بسیار به کار می‌آید. ایشان که برایشان معمول است عنصری نامطلوب (persona non grata) به شمار آیند چون ویرایشگرانی ارزشمند عمل خواهند کرد و به چکامه‌سرایان خواهند گفت که وقت لب‌دوختن است.

راجع به پول: هر چه پول بدهی آش می‌خوری. با کسی معامله کنید که به شمِّ وی اطمینان دارید. اگر کسی به شما گفت که به اندازهٔ کافی خرج نکرده‌اید، به ایشان بگویید که گورشان را گم کنند. همین را به آنانی نیز بگویید که می‌گویند زیاد خرج کرده‌ای. بگوییدشان بروند گورشان را گم کنند. پول خودتان است. هر کار می‌خواهید با آن بکنید. امّا بگذارید که مسئله‌ای را خوب روشن کنم. شنیده‌اید حرف‌های آن‌هایی را که می‌گویند «وقتی مُردم پولت را هدر نده. آن را برای چیزی واقعاً مفید صرف کن. برای من سر و ته‌اش را ارزان هم بیاور»؟ من از این دسته نیستم. هیچوقت نبودم. همیشه اعتقاد داشته‌ام که مراسم خاکسپاری مفید است. پس آن کنید که دلخواهتان است. کار شماست و بد و خوبش هم دَرهم؛ سَوا نتوان کرد.

راجع به احساسِ گناه؛ درباره‌اش بسیار مبالغه شده است. بگذارید به واقعیّت‌های مورد خودمان نگاهی بیاندازیم: عشق آن‌هایی را که دوستم داشته‌اند شناخته‌ام و همچنین دانسته‌ام که دانسته‌اند که دوستشان داشته‌ام. در پایان هر چیز دیگری نامربوط و بی‌اهمیّت به نظر می‌رسد. امّا اگر احساس گناه آنچه است که حس می‌کنید، خود را ببخشید، مرا ببخشید. و اگر گشاده‌دستی در  نکوحالی و رفاه و خرج و بَرج حالتان را بهتر کرد، آن را پولی بدانید که هوشمندانه خرج شده است. در قیاس با روانکاوان و فرآورده‌های دارویی، پیاله‌فروشان و متخصصان هومئوپاتی، و درمان‌های جغرافیایی یا کلیسایی، حتّی گران‌ترین مراسم کفن و دفن هم ارزان است.

می‌خواهم که برف زیرِ پا حسابی بهم ریخته شود تا زمین زخم‌خورده به چشم آید و به زورْ گشوده؛ مشارکت‌کننده‌ای بی‌میل. از چادر صرف‌نظر کنید. آشکار و بدون پناه در باد و باران بایستید. ابزارآلات بزرگ را از دید خارج کنید که موجب حواس‌پرتی‌اند. امّا خادم گورستان را، سراپا گل‌آلودگی و بی‌تفاوتی، بگذارید بماند. او و رانندهٔ نعش‌کش می‌توانند از پوکر حرف بزنند یا وقتی کشیشْ مدح‌های نهایی‌اش را ارائه می‌کند، با چهره‌ای جدی و به زمزمه، جوک‌هایی رد و بدل کنند. آنانی که بر بیل‌ها تکیه می‌زنند و حفره‌ها را پر می‌کنند چون آنانی که بر نیایش‌های کهنه و سنتی تکیه دارند، هر یک خِبرهٔ حوزهٔ خویش‌اند.

و باید تا آخر و انتهایش را بنگرید. از وسوسهٔ وداعی جمع و جور در یک اتاق، نمازخانهٔ گورستان، یا پای محراب دوری کنید. هیچیکدامشان. بخاطر وضعِ آب و هوا طفره نروید. ما در آب و هوایی بدتر از این با هم ماهیگیری کرده‌ایم یا فوتبال دیده‌ایم. زیاد طول نخواهد کشید. سراغ گودال حفرشده در زمین بروید. بر فرازش بایستید. به درونش بنگرید. شگفتی کنید. و سرما را احساس کنید. امّا بمانید تا پایانش. تا تمام شود.

راجع به موضوع تشییع‌کنندگان؛ پسران عزیزم، دختر قوی و استوارم، نوه‌های پسر و دختر، اگر داشته باشم. بزرگترین ماهیچه‌ها باید به کار گرفته شوند. آن‌هایی که برای سنگینی‌های حقیقی به کار می‌بریمشان. اگر مردان و ماهیچه‌های ایشان برای بلند کردن کاراتر باشند، زنان و ماهیچه‌های ایشان در حملْ تواناترند. این کاری است که برای انجامش ممکن است هر دویشان به کار آیند. پس همکاری کنید که بار را سبک‌تر خواهد کرد.

برای بهترین مثال به همسر عزیزترینم بنگرید. او قلبی دارد بزرگ، درونی لبریز از سرزندگی‌ای، و شفاداروهای توانا.

پس از این که حرف‌ها تمام شد، [تابوت] را پایین بدهید. طناب‌ها را رها کنید. دست‌کش‌های خاکستری را روی آن بیاندازید. خاک را به درون سرازیر کنید تا کار تمام شود. به مچِ پای یکدیگر بنگرید، محکم بر زمینِ سرد پای بگذارید، اجازه دهید که سَرِتان بین شانه‌ها فرو رود، نگاه به پایین بدوزید. آنجا جایی است که آن چه می‌گذرد، می‌گذرد. و وقتی کارتان تمام شد، سر بالا کنید و بروید. امّا تنها وقتی که برایتان تمام شد.

اگر سوزاندن را انتخاب می‌کنید، بایستید و بنگرید. اگر تحمل دیدنش را ندارید شاید باید تجدید نظر کنید. در صدارس جلز و ولزها و ترق و تروق‌ها بمانید. سعی کنید که شَمه‌ای از آنچه می‌گذرد را دریابید. دستتانتان را با حرارت آتش گرم کنید. حالا شاید زمانی خوبی باشد برای ترانه‌ای. خاکسترها را، نیم‌سوزها را، و استخوان‌ها را دفن کنید. تکه‌هایی از جعبه که نسوخته‌اند.
در چیزی بگذاریدشان.

محل دفن را نشانه بگذارید.

گرسنگان را اطعام کنید. سنّت نکویی است. خوب غذایشان دهید. این مشغله هم چون رفتن به کنار دریا و راه‌پیمایی در جاده‌های کوهستانی، اشتها را باز می‌کند. پس از آن، متین و آرام باشید.

به من ربطی ندارد. من آنجا نخواهم بود. اما اگر بپرسید، شنیدن توصیه‌هایم مجانّی است. در مورد آن وقتی شنیده‌اید که همه می‌گویند حال باید مهمانی داد؟ و این که چطور فَردِ مُرده همیشه تأکید می‌کرده که همه بهشان خوش بگذرد و یکی‌دوتایی بالا بیاندازند و بخندند و شاد باشند؟ من از آن دسته نیستم. فکر می‌کنم که آموزگار کهن در این مورد حق دارد. برای رقصیدن زمانی هست و به نظر می‌رسد که شاید این وقت، زمان‌اش نباشد. مردگان نمی‌توانند به زندگان بگویند که چه حسی داشته باشند.

گذشتگان یک سال سوگواری داشتند. وابستگان نوارهایی بر بازوان می‌پوشیدند و لباس‌های سیاه و در خانه موسیقی نمی‌نواختند. حلقهٔ گلی سیاه بر درهای ورودی خانه آویخته می‌شد. مصیبت‌دیدگان تشخیص داده می‌شدند. برای یک سالِ تمامْ اندوه را بر خود مجاز می‌دانستید و می‌پذیرفتید؛ رویاها و بی‌خوابی‌ها، غم، و خشم. گریستن‌ها و هق‌هق‌های بی‌جا. حبسِ نفس وقتِ شنیدنِ صوتِ نام درگذشته. پس از یک سال به حالت عادی باز می‌گردید. «زمان، شفا می‌دهد» چیزی است که در توضیحش می‌گویند. البته اگر برایتان چنین نشود، نوعی «دیوانه»اید و نیازمند یاری متخصصان.

هر چه را می‌شود احساس کرد، حس کنید؛ خلاص شدن، تسکین، هراس و آزادی، ترس از فراموش کردن، درد گنگ میرایی خودتان. زوج‌زوج به خانه روید. تنی را که آرام گرم‌تان می‌کند، گرم کنید. با کسی بنشینید که در اشک و خشم و حیرت و سکوتِ محض، معتمدتان باشد. این را هم تمام کنید؛ هر چه زودتر، بهتر. تنها راه گذراندن این‌ها گذشتن از میانشان است

می‌دانم که نباید اینطور بروم.

همیشه در طول زندگی این مسئله را داشته‌ام. هدایت تشییع و تدفین.

خاکسپاریِ من کار شماست نه من. وقتی مُردم شما هستید که باید با مرگ زندگی کنید.

پس، یک کارت که رویش نوشته «اهمیّت مده» و یک کارت دیگر با متن «مطابق تأیید من». بر هر چه بیش از «یکدیگر را دوست بدارید» گفتم چشم بپوشید، دعای خیر من با شماست.

برای «همیشه» زنده باشید.

تنها چیزی که می‌خواستم، شاهدی بود. که بگویم بودم. که بگویم - با این که ابلهانه به نظر می‌آید – هستم.

برای این که اگر پرسیدند بگویید «آخرش این که روزی غم‌انگیز بود». روزی سرد بود، تیره بود.

فوریه.

البته، هر ماه دیگری هم باشد، از پس‌اش برمی‌آیید. نترسید؛ خواهید دانست که چه بکنید. حال، بروید. فکر می‌کنم که آماده‌اید.