هایکوی شهری (۲)
پنجشنبه, فروردین ۲۳م, ۱۳۸۶در ترافیک میاندیشند
آدمهای زمانهٔ سرعت؛
مانِشِ محض.
در ترافیک میاندیشند
آدمهای زمانهٔ سرعت؛
مانِشِ محض.
آمبولانس گذشت.
در شلوغی خیابان
عابران سهمی برداشتند از مرگ.
دلتنگیای عمیق در لحظهٔ برابران بهاری، فکر کردن به «تمام فرداهایی که نخواهد آمد»، خواب دیرگاه، بیدار شدن دیروقت، گشتن به دنبال صداهای درونیای که زمانی هماره به گفتگو با یکدیگر سرگرم بودند و اینک سرگشتهاند و تنها، گم کردن لحظهها، هوای خوب و پاک شبهای ابتدای بهار، دویدنِ افتان و خیزان در روزهای آخرینِ […]
پیشکش ن.
که این داستان را بیش از من خوانده و دوست داشته است.
ش.
گفت هوس خرید کردم. گفتم چی. خرت و پرت، خرده و ریزه. چهار طبقه بود تا پایین. پلهها که تمام شد، توی کوچه بودیم. پشت موبایل گوش داد به پیامی که گذاشته بود. زنگ نزده بود و گوشی هم روی منشی تلفنی بوده. […]
ذهنم خالیست؛
هی مُدام میخوانمش و سیر نمیشوم:
«فکر کنم من امریکا باشم./باز دارم با خودم حرف میزنم.»
یادداشت تازهای در وبلاگ دیگرم نوشتهام؛
چند تا عکس زمستانی هم روی صفحهٔ فلیکر گذاشتهام؛
صبحها و عصرها توی ترافیک شهر «دپچهمُد» گوش میدهم.