نابک‌ها (۲)

جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

وقتی می‌خندد کنار چشم راستش پایین‌تر از گیجگاه، گود کوچکی می‌افتد و باید باشی تا ببینی که گونه‌هایش مثل دو گِردی، انگار می‌خواهند از شادی از سطح صورت پرواز کنند. خیلی باید تلخ باشی که این لبخند را ببینی و هیچ شاد نشوی.

نابک‌ها (۱)

جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

می‌گوید: «برات گفته‌ام که تا مدت‌ها در مورد کلاغ‌ها چی فکر می‌کردم؟»
کمی فکر می‌کنم و چیزی یادم نمی‌آید: «نه، نگفتی».
- «تا مدت‌ها فکر می‌کردم که باید روی شهر یک تور بزرگ بیاندازند، همهٔ کلاغ‌ها را بگیرند و ببرند بشورندشان.»
- «که بشوند هم‌رنگ کبوترها؟»
- «نه…ولی همیشه فکر می‌کردم آن‌جایی از پرهاشان که خاکستریه، چرکه و باید شسته بشه.»

نابک‌ها: پیش‌درآمد

جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

نابک‌ها تکه‌هایی شادی‌بخش از زندگی‌اند؛ آرزوهای کوچکی که جایی در ناخودآگاهمان پنهان شده‌اند و وقتی برآورده می‌شوند اصلاً این حس را نداریم که آرزویی برآورده شده است، بلکه فقط حسی ناب از شادی را تجربه می‌کنیم.

آن‌ها می‌توانند رویارویی‌هایی دلنشین با جهان و اشخاصی که دوستشان داریم نیز باشند؛ لحظات و کُنش‌هایی که نابند، عزیزند، و کوچک.

انعکاس‌ها…

پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷

ساعت دقیقاً ۹ صبح. پیتر هانسُن، مسافر پرواز شماره ۱۷۵ یونایتد ایرلاینز، در آخرین لحظات پیش از برخورد هواپیما به برج جنوبی برج‌های دوقلوی مرکز تجارت جهانی، برای بار دوم به پدرش زنگ می‌زند و چیزهایی می‌گوید که می‌شوند آخرین کلمات او، ۵۰ مسافر دیگر، ۵ هواپیماربا، و ۹ نفر خدمهٔ پرواز:

«اوضاع داره خراب می‌شه پدر. یک زن مهماندار زخمی شده. به نظر می‌رسه چاقو و چماق داشته باشند…گفتن که بمب دارن. اوضاع توی هواپیما داره خیلی بد میشه…مسافرها حالشون به‌هم می‌خوره و بالا می‌آرن. هواپیما تکون‌های ناجور می‌خوره…فکر می‌کنم خلبان نداره. انگار داریم می‌ریم پایین…فکر کنم می‌خوان برن شیکاگو یا یک جای دیگه و بزنندش به یک ساختمون. نگران نباش پدر…اگر اینجوری بشه…خیلی سریعه‌…خدای من…خدای من…»
[گزارش کمیسیون یازده سپتامبر، فصل ۱]

ساعت دقیقاً ۹:۰۳ صبح. دنیا دیگر دنیای سه دقیقهٔ پیش نبود. توطئه یا فاجعه، دنیا دیگر عوض شده بود…برای همه؛ بدون هیچ مرزی که ما را از آن‌ها جدا کند.

*

شب قبل از رویداد، کابوس عجیبی دیدم؛ پاها در آب در فاصلهٔ چند متری گردابی ایستاده بودم که آدم‌هایی را یک به یک در خود می‌بلعید. نظاره‌گری کاملاً خنثی بودم؛ نه گرداب بر من اثر داشت و نه می‌توانستم به آنانی که دست‌وپا‌زنان در دهان گرداب فرومی‌افتادند و غرق می‌شدند، کمک کنم. ایستاده بودم به تماشای خونسردانهٔ دهان‌های بازی که می‌خواستند فریاد بزنند، اما آب پرشان می‌کرد و صدایشان را می‌برید.

آن موقع‌ها نه تلویزیون می‌دیدم، نه اخبار را دنبال می‌کردم، و نه حتّی از خانه بیرون می‌رفتم؛ بنابراین وقتی دوستی پای تلفن اتفاقی را که افتاده بود تعریف کرد، مبهوت ماندم.

*

حدود یک سال و نیم بعد وقتی گزارش کمیسیون یازده سپتامبر منتشر شد و متن مکالمهٔ تلفنی پیتر هانسن با پدرش را آنجا خواندم، دقیقاً دانستم که آن دهان‌هایی که صدایشان بریده می‌شد، داشتند چه‌ها می‌گفتند.

واگویه‌ها (۱۶)

یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷

از بیرون «خط‌کشی‌»شده‌ام و از درون گم‌گشده و شیدا…می‌دانی بامزگی دردناکش در چیست؟ آخر و عاقبتش چیزِ هجوی است که نه خط‌کشی خوبی است و نه شیدایی‌ای شایسته!