ساعت دقیقاً ۹ صبح. پیتر هانسُن، مسافر پرواز شماره ۱۷۵ یونایتد ایرلاینز، در آخرین لحظات پیش از برخورد هواپیما به برج جنوبی برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی، برای بار دوم به پدرش زنگ میزند و چیزهایی میگوید که میشوند آخرین کلمات او، ۵۰ مسافر دیگر، ۵ هواپیماربا، و ۹ نفر خدمهٔ پرواز:
«اوضاع داره خراب میشه پدر. یک زن مهماندار زخمی شده. به نظر میرسه چاقو و چماق داشته باشند…گفتن که بمب دارن. اوضاع توی هواپیما داره خیلی بد میشه…مسافرها حالشون بههم میخوره و بالا میآرن. هواپیما تکونهای ناجور میخوره…فکر میکنم خلبان نداره. انگار داریم میریم پایین…فکر کنم میخوان برن شیکاگو یا یک جای دیگه و بزنندش به یک ساختمون. نگران نباش پدر…اگر اینجوری بشه…خیلی سریعه…خدای من…خدای من…»
[گزارش کمیسیون یازده سپتامبر، فصل ۱]
ساعت دقیقاً ۹:۰۳ صبح. دنیا دیگر دنیای سه دقیقهٔ پیش نبود. توطئه یا فاجعه، دنیا دیگر عوض شده بود…برای همه؛ بدون هیچ مرزی که ما را از آنها جدا کند.
*
شب قبل از رویداد، کابوس عجیبی دیدم؛ پاها در آب در فاصلهٔ چند متری گردابی ایستاده بودم که آدمهایی را یک به یک در خود میبلعید. نظارهگری کاملاً خنثی بودم؛ نه گرداب بر من اثر داشت و نه میتوانستم به آنانی که دستوپازنان در دهان گرداب فرومیافتادند و غرق میشدند، کمک کنم. ایستاده بودم به تماشای خونسردانهٔ دهانهای بازی که میخواستند فریاد بزنند، اما آب پرشان میکرد و صدایشان را میبرید.
آن موقعها نه تلویزیون میدیدم، نه اخبار را دنبال میکردم، و نه حتّی از خانه بیرون میرفتم؛ بنابراین وقتی دوستی پای تلفن اتفاقی را که افتاده بود تعریف کرد، مبهوت ماندم.
*
حدود یک سال و نیم بعد وقتی گزارش کمیسیون یازده سپتامبر منتشر شد و متن مکالمهٔ تلفنی پیتر هانسن با پدرش را آنجا خواندم، دقیقاً دانستم که آن دهانهایی که صدایشان بریده میشد، داشتند چهها میگفتند.