واگویهها (۱۴)
چهارشنبه, تیر ۲۶م, ۱۳۸۷«… همین»؛ همهٔ دنیا را در آن فاصلهٔ بین آغازِ جمله و «همینِ» سرانجامین میگنجانی. بین ازل و فرجام کلام، بیسلام میآیی و وقت رفتن چه غوغایی برپا میکنی…
«… همین»؛ همهٔ دنیا را در آن فاصلهٔ بین آغازِ جمله و «همینِ» سرانجامین میگنجانی. بین ازل و فرجام کلام، بیسلام میآیی و وقت رفتن چه غوغایی برپا میکنی…
از من حذر میکنی
و ایمانم،
چون سنگهای لبهٔ پرتگاه،
زیر پا میلرزند،
ظلمات مغاک،
پیش چشمم خمیازه میکشد.
¤
هیچ نیست غیر من، آری…
آن تیرگی پرسهزنان میان تیزسنگها
در ژرفنای آن شکاف،
غیر شریانهای شرم و درد هیچ نیست،
ناپاک و دونده،
میان بستر خشک آنچه روزی،
رودی بوده شاید از نور.
آری، نیست هیچ،
این ضلالت،
غیر من.
¤
نمیماند،
چیزی نمیماند با من،
جز هراس سقوط
و حذرِ تو…
…از من.
شهر پرتحرّک است؛
آری،
حتی برای تباهی نیز
کوشش لازم است،
«[…] در هرحال اکنون که کار داشت حاجت به وِر نبود و، جایِ حرف بیهوده، حتی میشد به فکرِ روزهای رفته دورانِ پیش بود که زینلپور حرفهای دیگر داشت. ساکت بود. میدانست سرزنش به درد نخواهد خورد. در زندگی مسائلِ دیگر، عواملِ دیگر قویتراند تا پندها و شماتتها. میدانست آدم حتی به تجربههای خصوصیِ خود […]