واگویهها (۹)
یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷«شادی در نتیجهٔ جستجوی آگاهانه برای آن حاصل نمیشود؛ شادی عموماً محصولِ جانبی فعالیّتهای دیگر است.»
– آلدوس هاکسلی، مقالهٔ «Distractions I» در کتاب ودانتا دربارهٔ جهان غرب
«شادی در نتیجهٔ جستجوی آگاهانه برای آن حاصل نمیشود؛ شادی عموماً محصولِ جانبی فعالیّتهای دیگر است.»
– آلدوس هاکسلی، مقالهٔ «Distractions I» در کتاب ودانتا دربارهٔ جهان غرب
تا حالا شده است که وسط خواندن یک کتابی که خیلی باهاش حال کردهاید، بیهوا این هوس به سرتان بیافتد که بروید و از اول کتاب دوباره شروع کنید؟ یا پیش آمده که وقتی کتابی که خواندنش تجربهٔ بینظیری بوده تمام شود و وقتی دارید کنار میگذاریدش فکر کرده باشید که آیا در باقیماندهٔ زندگیتان باری دیگر خواهید خواندش؟
…ولی حیف که عمر خوشی کوتاه است.
«لنی وقتی شب به اسکی میرفت حال عجیبی پیدا میکرد، که بعد دوست نداشت به آن فکر کند. البته او به خدا اعتقادی نداشت، چه حرفها! ولی احساس میکرد که به جای خدا کسی یا چیزی هست. کسی یا چیزی که با خدا کاملاً فرق دارد و هنوز به داد کسی نرسیده است. وجود او را چنان بدیهی میدانست که تعجب میکرد که چطور مردم هنوز به خدا اعتقاد دارند. حال آنکه چیزی چنین تابان و حقیقی وجود دارد، چیزی که مطلقاً نمیشد در وجودش تردید کرد. آدمهایی که به خدا اعتقاد دارند در اعماق دلشان همه بیخدا هستند.»
– خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، ترجمهٔ سروش حبیبی
پینوشت این که عیشی میکنم با این کتاب و افسوس میخورم که چه دیر دارم میخوانمش. حالم چطور است؟ اِی…عجالتاً خوشم.
امروز صبح که همینها اتفاق افتاد، کتابی را برای خواندن دست گرفتم که تعریفش را شنیده بودم و گویا کمی هم برای کتاب دردسر درست شده بود در دوران وزارت وزیر وزین جدید (یا جدید وزین) ارشاد. کتابی است کوچک با جلدی سرخِ سرخ و خطخطیهای مشکی بالای جلد. نامش «میرا»ست و ترجمهٔ لیلی گلستان. داستان کوتاه تکاندهندهای است از نویسندهای فرانسوی به نام کریستوفر فرانک.
گاهی خواندن بعضی کتابها تجربههای دردناکی است. از آن دردهایی که تا مغز استخوانت نفوذ میکنند و تغییرت میدهند. اگر اندکی هم بتوانید به دلیل شرایط زندگی خصوصی و اجتماعی خودتان یا شباهت افکار و سوداهایتان با شخصیّتهای داستان همذاتپنداری کنید، اصالت و یگانگی این درد یکّه بیشتر میشود. این کتاب چنین است:
«فقط یک چیز مرا نجات میدهد: این شهادت. این بزرگترین گناهِ من است. و دلیلی است مسلم بر بیماریِ من و بر غرور بزرگِ من. برای آن است، فقط برای آن است که میرا را دارم و او هم مرا دارد. وقتی دانست که میخواهم آن را بنویسم، فهمید که چرا مرا برای خودش میخواهد. وقتی دیدم که او فهمیده است که من کیستم، فهمیدم که چرا او را برای خودم میخواهم، چه قدر درست است که همان چیزی هستیم که انجام میدهیم. آن چه الان گفتم، بدون شک بزرگترین اشتباهی است که تابهحال مرتکب شدهام. مطمئن هستم که با این روشِ نوشتن مجال بیشتری به رشد بیماریم میدهم. این را میدانم و دیگر از آن رنج نمیبرم. مانند دستِ کسی که به طرفم دراز شده باشد، اما احتیاجی به من نداشته باشد، نمیتوانم در مقابلش مقاومت کنم».
این بار هم چون دفعات بسیار دیگر در برابر سلیقه و دقت خانم گلستان در انتخاب کتاب برای ترجمه، فروتنانه و سپاسگزارانه کرنش میکنم.