یک صبح با رادیو

چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

امروز ساعت ۶ بیدار شدم تا به جلسه‌ای که ساعت ۸ داشتم برسم. بر خلاف عادت معمول رادیو را روشن کردم. بخش‌های زیر خلاصه‌ای است از چیزهایی که شنیدم:

  • رادیو فرهنگ: برنامه‌ای شبیه به «تقویم تاریخ» امّا در مورد رویدادهای فرهنگی پخش می‌کند: «در این روز در سال […] نویسندهٔ اسپانیایی میشل سروانتس درگذشت […] دن‌کیشوت کتابی بود که او را به شهرت رساند»؛
  • رادیو فرهنگ، همان برنامه: «امروز روز جهانی کتاب است. در این روز […] این روز برای اشاعهٔ کتابخوانی بسیار مهم است»؛
  • عوض کردن موج رادیو از فرط احساس حماقت؛
  • خبر ۶:۴۵، رادیو پیام: خانم گوینده در سه خبر چهار جمله‌ای، ۸ بار تپق زد. البته این یکی از موارد دیگر موجه‌تر است؛ کارشان سخت است و متن خبرها هم گاهی بد و پیچده هستند؛
  • رادیو پیام، ساعت ۶:۵۵: «چه خوبه که صبح‌ها ورزش کنیم […] بعضی‌ها هر روز صبح ورزش می‌کنند [… موسیقی علی‌خان صمدف …] بعضی‌های گاهی ورزش می‌کنند [… باز هم موسیقی …] بعضی‌ها فقط چهارشنبه صبح‌ها با ما ورزش می‌کنند […]»

و این بود آخرین تجربهٔ من از رادیو. امیدوارم که همهٔ شما هر روز حداقل یک ساعت به رادیو گوش کنید تا رستگار گردید.

وقتی حواست نیست…

دوشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

وقتی حواست نیست اینطوری می‌شود؛ یک شب که فردایش امتحان زبان داری و از طرفی بی‌قراری‌ها و عدم قطعیّت‌هایی امانت را بریده‌اند و داری با گشتن در وب وقت می‌کشی، نگاهت می‌افتد به نوار فهرست بایگانی‌های وبلاگت و می‌فهمی که ۲۲ فروردین ۱۳۸۵ راهش انداختی و الان دو سال و ده روز است که جسته و گریخته و بی‌نظم چیزهایی پراکنده نوشته‌ای. بعد می‌روی توی نخ گذشته‌ها…سراغ بایگانی‌های خاک‌گرفتهٔ وبلاگ‌های مرده‌ات می‌روی؛ از ۸۱ تا ۸۲، خاطراتت را در مورد فناوری اطلاعات می‌نوشتی. نهم فروردین ۱۳۸۲وبلاگ انگلیسی‌ای راه‌انداختی برای تمرین بهتر انگلیسی نوشتن که ختم به خیر نشد و مجذوب و مدهوش جذابیّت‌های زبانی غیر مادری به مرض نوشتن شعر به آن زبان دچار شدی.

و حالا نگاه می‌کنی و با خودت فکر می‌کنی که وقتی آدم حواسش نیست و یکپارچگی زمان در ذهنش مخدوش می‌شود با دیدن نشانه‌هایی از گذشته، درد نوستالژیایش عود می‌کند و فکر می‌کند که پیر شده است (که از نظر فیزیکی و فیزیولوژیکی مسلماً شده است).

خودمانیم ها! عجب یادداشت جفنگی شد…

بدیهیات

دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۷

در سال‌های پایانی دههٔ هفتاد میلادی، جنی هولزر به نیویورک رفت و پیشهٔ هنری خود را مبتنی بر کلمات و متن‌های کوتاه ارائه‌شده در فضاهای عمومی، با پروژه‌ای به نام «بدیهیات» (Truisms) آغاز کرد. در این پروژه او جملاتی بدیهی‌نما را با روش‌های متفاوت و در مکان‌های متفاوتی از فضای عمومی، در دید مردم قرار می‌داد.

اولین باری که اسم او را شنیدم در کتابی بود در مورد هنر مفهومی و اولین کاری که از او دیدم اثری بود به اسم «مرا از آنچه می‌خواهم حفظ کن» که یکی از کارهای مشهور هولزر است و از نظر اجرا هم کار مهمی بوده است.

بعد از دیدن این اثر بارها به این جمله فکر کرده‌ام و در بسیاری مواقع حال و احوال خود را مشمول مفاهیم پنهان در آن دانسته‌ام. به نظرم می‌رسد که این جمله برای حال و روز انسان مدرن بسیار درخور و مناسب است؛ یک نمونه‌اش این است که تمام بلندپروازی‌های فناورانهٔ انسان مدرن (در مورد خودروها، انرژی هسته‌ای، کارخانه‌های عظیم، و…) امروزه از نظر طبیعی به ضرر همه تمام شده است.

در زیر ترجمهٔ سردستی چندتایی از جملات «بدیهی» هولزر را می‌آورم:

  • انتزاع، نوعی از انحطاط است؛
  • دسته‌بندی ترس‌ها، باعث آرامش می‌شود؛
  • بچه‌ها از همه ظالم‌ترند؛
  • انسان‌گرایی منسوخ شده است؛
  • تقدیر انسان در این است که از خود باهوش‌تر شود؛
  • مردها طبیعتاً تک‌همسری نیستند؛
  • افرادی که دیوانه می‌شوند، خیلی حساس هستند؛
  • فناوری ما را می‌سازد یا نابودمان می‌کند؛
  • آزادی واقعی ترسناک است؛
  • عشق رمانتیک برای اغوا و فریب زنان ابداع شده است؛
  • اگر به گول زدن خود مشغول باشی، نمی‌توانی دیگران را گول بزنی؛
  • قدیمی‌ترین ترس‌های تو، بدترین ترس‌ها هستند.

هیچوقت بزرگ نشد…

جمعه ۲ فروردین ۱۳۸۷
Arthur C. Clarke’s visionary ideas are captured in nearly 100 fiction and nonfiction books.

Arthur C. Clarke
۱۹۱۷ - ۲۰۰۸
“I’ve often quoted it [epitaph inscription]:
He never grew up; but he never stopped growing.’”
[Photo: AP/Genumu Amarasinghe]

۴۱۲: آرزوی وقت چرخش سیب

پنجشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۷

حسِّ بهاری ندارم. نوستالژی است و دلتنگی. امّا آرزویی دارم برای پای سفره هفت‌سین. آرزویم این است که - حتّی در رویا - برگردم به ده سال پیش و به اوی نادیده بگویم که چقدر مشتاقش هستم. بعد، از فراز سال‌های غیاب پرواز کنم و برسم به یک سال و چند ماه قبل و آنجا فقط نگاه کنم و هیچ نگویم تا تصویرش به قدر کفایت یک عُمر بماند پشت مردمک‌ها و رایحه‌اش به اندازه یک زندگی با ذهن آشنا شود. که آنچه روی داد به واقعیّت، شکستن سبوی سکوت بود به سنگِ کلام و گریزِ کیمیای کمیابِ لحظه…

این شعر زیبای پایین انتخاب من نیست. همآوایی با نوایی است که دوستش می‌دارم.

نوشت بهار، قلمش ایستاد
نه سبزی به چشمش می آمد و نه خرمی
نوشت نوروز، نشد
اصلا چه فرقی داشت امروزش با دیروز
نوشت سال نو، غمش گرفت
حال و روز که نو نباشد، سال و ماه چه فرقی می کند

دیوان حافظش را باز کرد

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

بلند شد، خیره ماند … و رفت

بیرون، سپیده‌دمان، تمام مردم یک شهر
آرزوهایشان را بر سر تنگ بلور، قسمت می کردند

[حمیدرضا ابک]

امیدوارم آرزوهای شما در وقت چرخش سیب برآورده شود. سال خوبی داشته باشید؛ پر از آرامش، شادی، و پیروزی.