اکسکیسیدی (۳): کابوسها
چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۶[این اثر ترجمهای است از یکی از کاریکاتورهای xkcd و تحت مجوز کریتیو کامانز از نوع Attribution-NonCommercial نسخهٔ ۲.۵ منتشر میشود.]
[این اثر ترجمهای است از یکی از کاریکاتورهای xkcd و تحت مجوز کریتیو کامانز از نوع Attribution-NonCommercial نسخهٔ ۲.۵ منتشر میشود.]
«وقتی از یک فیلسوف قدیمی رُمی پرسیدند که چگونه میخواهد بمیرد، او گفت که دوست دارد در حمامِ آبِ گرم رگاش را بزند. فکر کردم که ساده است دراز کشیدن در وان و تماشای سرخی که جهش پشتِ جهش در میان آب شفاف، از مچهایم میشِکُفد تا این که زیرِ سطحی زرقوبرقی چون گلهای خشخاش فرو روم و بخوابم. امّا زمانی که وقتش میرسید، پوست مچام در نظرم آنقدر سفید و بیدفاع بود که توان انجامش را نداشتم. انگار چیزی که میخواستم بکُشمَش در آن پوست و نبض آبیرنگ کوچکی که پایینِ شستم میزد، نبود و جای دیگری بود؛ جایی عمیقتر و مخفیترْ که دست رساندن به آن بسیار سختتر است.»
– سیلویا پلاث، «حباب شیشه»
یکدیگر را در ِآغوش میگیریم، خداحافظی میکنیم و با چشمانِ اندکی نمناک که خوشیها و ناخوشیهایِ مشترک پسِ پشت آنها مرور میشوند، دوستان را میسپاریم به جریان رود بیانتهای زندگی. از پشت شیشهها برایشان دست تکان میدهیم تا جایی که چشمها رنگ لباسشان را از میان رنگها و بزرگی و کوچکی تنها تشخیص میدهند و بعد…بعد پشت میکنیم و میرویم و عادت میکنیم به خداحافظیهایی که وقت سلام بعدیشان دیگر معلوم نیست.
سبزه، سبزتر بود
نور، روشنتر
طعمها، شیرینتر بود
شبهای اعجاب بود و حلقهٔ دوستان،
درخشش مهِ صبحدم
جاری آب.
رود بیانتها.
تا همیشه و همیشه…[«امیدهای بزرگ»، از آلبوم «ناقوس جدایی» پینک فلوید]
در کتابی که تازگیها پسر سوزان سونتاگ، دیوید رِیف، دربارهٔ کشاکش او با بیماری مرگآورش نوشته، آمده است که وی در رویارویی با سرطان برای اولین بار احساس میکرده است که خاص نیست. او سالهای سال پیش در کتاب بیماری به مثابهٔ استعاره مینویسد:
«بیماری، نیمهٔ تاریک زندگی است و شهروندیای دشوارتر. هر که زاده میشود شهروندیای دوگانه دارد؛ یکی در مُلک سلامت و دیگری در مُلک بیماری. با وجود این که همهٔ ما ترجیح میدهیم از گذرنامهٔ خوبمان استفاده کنیم [ولی] دیر یا زود هر یک از ما مجبور میشویم دستِ کم برای مدتی خود را بهعنوان شهروند آن مکانِ دیگر معرفی کنیم.» (بیماری به مثابهٔ استعاره، ۱۹۷۸، پیشگفتار، ص.۳)
برای نقدی در مورد کتاب میتوانید مقالهٔ پریروز هرالد تریبیون را ببینید و برای فصل اول کتاب ریف، شنا در دریای مرگ، این پیوند را ببینید.
[عکس: «سوزان سونتاگ» اثر پیتر هوجَر]
همه از «افرا»ی بیضائی گفتهاند و کمتر کسی پرسیده است از خودش که این همه تلخی از کجا رخنه کرده است به جان اثر او. تلخی در کارهای او کم نبوده و نیست، اما این تلخی از آنهاییست که یقهات را میگیرد و رهایت نمیکند. دقیقاً یقهٔ توی تماشاگر را میگیرد؛ تو، کنار دستیات، پشت سریات، و دیگران. هر روز و همه روز، لابد کسانی مثل تو هستند، که حکایتِ تلخِ افرا واقعیت مییابد، و روزها میگذرد.
من که آنجا نبودهام، اما میگویند در برنامهٔ نمایشنامهخوانی «افرا» در خانهٔ هنرمندان، وقتی کار به جایی میرسد که اهالی محل افرا را هو میکنند، بیضائی شروع میکند به گریستن. پس از این که این را شنیدم بارها فکرش را کردهام و واقعاً رهایم نمیکند.
سیلی محکم این نمایش را یک مونولوگ پنج کلمهای و بازی درخشان مژده شمسایی بر من فرود آورد؛ وقتی که بالاخره بیگناهی افرا اثبات شده است و او را آزاد کردهاند و دارد کوچهشان را طی میکند تا برسد به خانه. سر و کلهٔ هیچکس از اهالی محل پیدا نیست، همانهایی که هو کردهاندش. کوچه به نظرش «هی کش میآد و به آخر نمیرسه» و بعد، دختربچهای از خانه بیرون میدود و یک گل رازقی را جلوی افرا میگیرد. افرا وحشت میکند، به گل خیره میشود و یکهو میترکد:
افرا: [خروشان به سینهی خود میکوبد] با این گُل-چه کنم؟