مهارجهٔ پیانو
سه شنبه ۴ دی ۱۳۸۶“When I sit down to the piano, I don’t want any scuffling.
I want it to be a love affair.”
“When I sit down to the piano, I don’t want any scuffling.
I want it to be a love affair.”
موسیقی عامهپسند ولی جدی - موسیقیای که حرفی و بخصوص اعتراضی برای بیان و گفتن داشت - برای من با پینک فلوید شروع شد. بخواهم دقیقتر بگویم آلبوم «دیوار» بود که اولین بار مبهوتم کرد. از آن دوران بیش از پانزده سال گذاشته است و این روزها، باز شروع کردهام به پینک فلوید گوش دادن. هنوز هم مبهوت میشوم گاهی.
نه سال پیش بود که کتاب «ناقوس جدایی» توسط انتشارات روزنهکار چاپ شد و تیراژ ۳۳۰۰ نسخهایاش در طول دوران دهروزهٔ نمایشگاه کتاب تهران به تمام و کمال فروخته شد. این کتاب احتمالاً اولین کتاب از مجموعه کتابهایی بود که متن ترانههای خوانندگان و گروههای موسیقی خارجی و ترجمههای آنها را چاپ میکردند. این کتابها بسیار موفقیتآمیز بودند و آیندهٔ ناشرانی مثل نشر ثالث و کمی بعدتر نشر مس را تأمین کردند. خلاصهٔ کلام این که در همین دورانی که کتاب «ناقوس جدایی» به تألیف و ترجمهٔ کاوه باسمنجی به چاپ رسید، من و چندتایی از دوستانم به فکر کاری بزرگ و درست و حسابی بودیم؛ چاپ یک دایرةالمعارف پینک فلوید. از تمام آن خاصیّتهایی که یک نویسنده یا مترجم باید داشته باشد ما مشتاقی را داشتیم و البته بدیهی است که مهجور هم بودیم.
پروژهٔ عظیممان را آغاز کردیم و کارهای خوبی هم انجام دادیم؛ جمعآوری کلّی مقاله و عکس و خبر و… در مورد گروه و ترجمهٔ متن بعضی از ترانهها. در آن سن و سال آنقدر گرفتار تصمیماتی بودیم که دنیا برایمان میگرفت و آنقدر شگفتزدهٔ جذابیتهای آن بودیم که نتوانستیم سرسپردهٔ این کار شویم تا تمامش کنیم؛ چاپ کردن آن که جای خود دارد. تیر خلاص پروژهٔ عظیم ما، کتاب «دیوار» سید ابراهیم نبوی بود که نشر نی آن را در سال ۱۳۸۰ منتشر کرد.
حالا وقتی به خروجی تمام کارهایی که برای این پروژه انجام دادم نگاه میکنم، تنها یک مورد است که با تقریب خوبی میتوانم به آن مباهات کنم و آن هم ترجمههایی است که از متن برخی از ترانهها انجام دادم. نباید فکر کنید که این ترجمهها، ترجمههایی خوب هستند؛ دلیل مباهات من به آنها این است که توانستم در طول فرآیند ترجمهٔ آنها، علاقه به ترجمهٔ ادبیات و شعر را در خودم کشف کنم.
در زیر ترجمهٔ دو بند آخر متنِ ترانهٔ «پژواکها» را آوردهام (متن اصلی ترانه اینجاست):
بیاَبر است روزی،
که بر چشمان بیدار و بیخواب من،
فرو میافتی؛
به خاستن میانگیزی و دعوت میکنی.و از میان پنجره،
در دیوار سرد،
یک میلیون پیامآور صادق صبح
بر بالهای سپید نور جاری میشوند.و هیچکس،
هیچکس برایم لالایی نمیگوید،
هیچکس چشمان خستهام را به خواب نمیخواند…پس، پنجره را گشودم
و نامت را
به میان آسمانها بانگ زدم.
امشب مقالهای بسیار خوب در وبگاه نیویورکر در مورد نزول سطح کتابخوانی مردم خواندم. ممکن است همین حالا با خود بگویید «ای بابا، این رادیو و تلویزیون و روزنامههای خودمان کم هستند که هر دقیقه با جیغ و داد و موسیقی گوپسگوپس ملت را به کتاب خواندن دعوت میکنند، حالا برویم و متن چند صفحهای نصیحتآمیزی را در باب فوائد کتاب و کتابخوانی در مجلهای امریکایی بخوانیم؟». خوب، گلایهٔ بدی نیست ولی در جوابش باید بگویم که تبلیغات رسانههای رسمی کشور ما در مورد کتاب خواندن تقریباً چیزی است شبیه تبلیغاتی که برای کنسرو لوبیا انجام میشود؛ یعنی این که معمولاً مناسبتی است و به محض این که دورهاش تمام شود (مثل این که تولید آن کنسرو خاص تمام شود) تبلیغات هم به پایان میرسد، دیگر این که استدلالاتی که در این تبلیغات به کار میرود «بندتنبانی» است؛ یعنی فقط میگوید کتابخوانی به رشد فرهنگ و کسب دانش و غیره کمک میکند ولی نمیگوید که مطالعه کردن چه فوائد کاملاً شخصی و روانیای میتواند داشته باشد. خلاصهٔ کلام این که، پول بادآوردهٔ نفت جان میدهد برای این که سالی هفتصد و چهل و نه جشن کتاب و دو هزار و دویست و پنجاه و هشت سیمنار دربارهٔ کتابخوانی راه بیاندازیم و هر سال در اردیبهشت ماه به حضور چهار هزار و پانصد و چهل و نه و نیم ناشر در نمایشگاه کتاب ببالیم و توی بوق و کرنا کنیم که ملت از چهارگوشهٔ شهر سرازیر شوند برای شرکت در رویدادی که هر سال فضاحت سیرکوار آن از سال پیشْ بیش است.
بگذریم…درازهگویی شد. یکی از دغدغههای اصلی مقالهٔ پیشگفته رکود کتابخوانی در «دومین عصر شفاهیگری» و در حضور رسانههای نوین - مثل تلویزیون و ویدئوی اینترنتی - است. دغدغهٔ دیگری که در این مقاله مطرح میشود، در نظر آوردن خواندن بهعنوان یک تجربهٔ عمیق و سازندهٔ اساساً شخصی است. این قسمت مقاله جزو جذابترین بخشهای آن است و نقل قولی زیبا دارد از مارسل پروست، نویسندهٔ پرآوازهٔ فرانسوی، که میگوید : «[خواندن] معجزهٔ مفید رابطه است در میانهٔ تنهایی.»
شاید از مهمترین پیرنگهای اصلی این مقاله این باشد که هستی و زندگی با از بین رفتن فرهنگ خواندن، جای متفاوتی خواهد بود و در تمام طول مقاله نشانههایی ارائه میشوند که مستقیم یا غیر مستقیم خواننده را متوجه ابعاد چنین مسئلهای میکنند. در پایان ترجمهٔ بخشی از بندهای پایانی این مقاله را میآورم:
«تماشاگر [تلویزیون] وقت دیدن برنامهٔ مورد علاقهاش در خانهٔ خود احساس راحتی میکند. اگر چنین نباشد او کانال را عوض میکند. نزدیک بودن، گفتگو دربارهٔ تفاوت عقاید را مشکل میکند. ممکن است خواندن مجلهای که از اصول آن نفرت دارید، سرگرمکننده باشد ولی دیدن چنین نمایش تلویزیونیای تقریباً غیر قابل تحمل است. و در نتیجه در فرهنگ دومین عصر شفاهیگری، احتمالش کم است که مدت زمانی را با ایدههایی بگذرانیم که با آنها مخالفیم. در نتیجه احتمال شک کردن به مواضع خود، کم میشود. در واقع، شک در تمام انواعش کمیاب میشود.»
«کسانی که مطالعه میکنند شاید به این دلیل با آمادگی بیشتری در جهان خارج مشارکت دارند که آنچه در خلوت تجربه میکنند به آنها اعتماد بنفس میبخشد. شاید خواندن نمونهای نخستین و ابتدایی از استقلال است.»
۱۱۳
۱۴۱
۳۰۰
کنار دستم روی میز دو طبقهٔ فلزیای - که فقط در بیمارستانی میتواناش یافت - که طبقهٔ بالایش به دلیل وزن بیش از حد تحمل، اندکی کج شده است، یک دستگاه الکتروکاردیوگرام هست که با سیمهایی به حسگرهای روی سینهٔ او وصل است و مدام یک موج تکرارشونده را در دورههای منظم تکرار میکند. یاد اسیلوسکوپ میافتم و میفهمم که هیچوقت در تمام عمرم با چنین دقتی به موج نمایشدادهشده روی دستگاهی خیره نشدهام. چشمدوخته به موج، به خلسهای از افکار متفاوت فرو میروم؛ به تمام موجهایی فکر میکنم که در تمام طول دورهٔ تحصیلاتم بررسیشان کردهام، و به تمام مشتقهای سویی و انتگرالها و شیبها و تابها و ماکسیمم و مینیممهای نسبی و مطلقی که حساب کردهام. و اکنون چقدر در برابر این موج احساس ناتوانی میکنم. حتّی وقتی لحظهای به این فکر میکنم که انتگرال زیر این موج از جنس کدام کمیّت است، سرم گیج میرود و حال تهوع بهم دست میدهد. هیچوقت اینطور در برابر یک دستگاه تا این حد احساس بیچارگی و ناتوانی نکرده بودم.
خستهام، گوش میخوابانم به شنیدن بوقبوق منظم الکتروکاردیوگرام. میگذارم چشمهایم بسته شود امّا الگوی تکرارشوندهٔ بوقها را در مغزم تکرار میکنم. این دستگاه میگوید که هنوز جایی در آن تن بیحرکت، ماهیچهای هست که میطپد؛ همین و بس. چشمهایم را بستهام و در ذهنام فکر میکنم که چقدر غریبگی هست در این سیمها و لولههایی که تنها را به دستگاهها وصل کرده است، چقدر غریبگی هست در زبان فنّی پزشکان و پرستاران که شاید از روی نوعی احترام و اهمیّت به مراجعان، سعی میکنند حاکمیّت تام مرگ را بر زندگی بشر و بخصوص بر هستی مقیمان این اتاق، از بیمار و همراهان او مخفی کنند. شاید هنوز هم امید، زندگی است.
بستن چشمها هم کمکی نمیکند، آنچه آزارم میدهد، پشتِ حصار چشمها در تاریکی بهمفشرده و چگالِ مغز رخ میدهد. جوِّ اتاق به شکلی کاملاً غیرمادی برایم سنگین است. انگار هر لحظه منتظرم که اتفاقی بیافتد. انگار چیزی هست که میان پایههای صندلیها، به دور اندامهای بیماران، لابهلای لولههای وصل به رگها و فروبردهشده در دهانها، و حتّی میان دستهای و انگشتهای پزشک جوانی که به بیماران میرسد، میپیچد و میچرخد و گیر میکند و دوباره خود را رها میکند. چشمانم را باز میکنم، تناش را نگاه میکنم که با هر تنفس و تکانههای غیرارادی ماهیچهها حرکت میکند، چشم میبندم باز و حاصلِ تقطیرِ ناتوانی را که پشتِ پلکهایم نشسته، فرو میخورم.