بنیادهای خلاقیّت

چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶
دیشب داشتم مجلهٔ «جهان کتاب» شمارهٔ اردیبهشت-خرداد ۱۳۸۶ را ورق می‌زدم (توضیح اینکه اگر همین حالا انتشار تمام مجلات و روزنامه‌ها متوقف شود، من تا سه، چهار ماه مجله برای خواندن دارم!)، به نقدی برخورد کردم به قلم «عنایت سمیعی» دربارهٔ آخرین کتاب «محمدآصف سلطانزاده». این مسئله بماند که نقدی بسیار دقیق، مفید، و سهل‌خوان بود. دلیل این که اینجا دارم دربارهٔ این مطلب می‌نویسم، بند ورودی آن است که یکی دو مسئله را در مورد خلاقیّت در داستان و رابطهٔ آن با زندگی نویسنده برای من حل کرد. بدون هیچ توضیح اضافی، (و بدون تغییر در شیوهٔ خط) آن را اینجا می‌آورم:

«غنای تجربهٔ زیست‌شده، دانش جهت‌نما و ناخودآگاه سبقت گرفته از دانش، شرطهای بنیادین خلاقیت‌اند که در غیاب هرکدام از آنها متن داستانی یا دچار کم‌خونی می‌شود یا مبتلا به قانقاریای شکل‌زدگی تا کاستیهای داستان را جبران یا لاپوشانی کند. وفور داستانهای آپارتمانی در کنار تولید انبوه کتابهای کمک‌درسی و کمک‌عرفانی که یکی دیگری را باز تولید می‌کند، معطوف به این حقیقت است که اولاً تجربهٔ نویسنده از چاردیواری خانه، اداره، و کافه پا فراتر ننهاده است، ثانیاً، دانش کافی ندارد تا روابط پنهان بین اشیأ،امور و اشخاص را بکاود و بررسی کند، ثالثاً، تصورش از فرم تحمیل زیب و زیور بدلی به داستان است، نه اینکه فرم بازتولید چالش دیالکتیکی شگرد و محتوا باشد و دست آخر اینکه او دچار روزمرگی است. خلاقیت عرصهٔ تفکر است، تفکر نمادین که از چارچوبهای مقدر در می‌رود و بر اثر تغییر یا ایجاد انحراف در لایهٔ بیرونی واقعیت، حقیقت نهفته را برملا می‌سازد. حقیقت هنری شکل و محتوا را یکجا تولید می‌کند.»

خوشحال نمی‌شوند…

یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

کاربری روی یکی از این سایت‌های شبکهٔ اجتماعی برای کاربر دیگری پیغامی گذاشته بود به خط زیبای فارگلیسی و به این مضمون [سانسور از من است]:

«۱۰ شهریور نمایشگاه […]آرت…اگر دوست A نیستید خوشحال می‌شم تشریف بیارید» - از طرف B

توضیح اینکه A و B هر دو هنرمند هستند و رسانه‌های هنری هر دوشان هم نو و غیرمعمول است. من همیشه در مورد دعواهای زرگری A و B اینور و آنور می‌شنیدم. البته اینها در معنای واقعی کلمه دعوا نیستند؛ نوعی نقد پیشرو هستند که فقط می‌توانند پشت سر شخص و با الفاظ غالباً رکیک انجام شوند. راستش با A رفیق‌تر بودم و فقط کارهای B را جسته‌گریخته از طریق وبلاگ گروهش و دیدن اصل کارهایش دنبال می‌کردم. این پیغام را که دیدم بر من چون روز روشن شد که چون با A رفیق هستم و بدون اهمیت دادن به اینکه چه فکر می‌کنم یا نظرم چیست، «تشریف‌فرمایی»ام به نمایشگاه جناب B باعث خوشحالی ایشان نخواهد شد.

در کل، همیشه حوصله‌ام از این کش‌واکش‌های کودکانه سر می‌رود و نمی‌فهمم که چرا این جماعت نمی‌توانند با مسالمت با هم رفتار کنند و اینطور به جان هم نیافتند. خدا به داد کسی برسد که فردا روز بخواهد تاریخ هنر این دهه را برای آیندگان بنویسد؛ دلم از همین الان برای او می‌سوزد.

۲۱ سال…

شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۶

«بر موجْ زاده شدم،
و باری
این خودْ آغازی بود بر پایان من؛
که پدرانِ موج‌آفرین‌ام،
- چون خدایان دروغینِ اُلمپ –
هرگز تصوّری از سرکوفتن نومیدانهٔ موج،
به تنِ سختِ صخره‌های مرجانی
نداشته‌اند.»

* یادداشت اینکه قطعه‌ای است بس قدیمی از شعری چهارقطعه‌ای که سه قطعهٔ دیگرش را امروز دیگر نمی‌پسندم. حتّی همین قطعه هم بیش از حد شاملویی است و حال و هوای شاملوئیستی آن دوره‌ام این خاصیّت را توجیه می‌کند. به هر حال پروندهٔ تایپ‌شدهٔ شعر تاریخ ۱۸ خرداد ۱۳۸۰ را بر خود دارد.

سخت‌ترین‌ها…

دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶

Fog on the Road to Babak Fort

سخت‌ترین چیزها همانهایی است که آدم‌ها سرسری بر زبان و قلم می‌رانندشان.

*

نشانه‌ها یک به یک حذف می‌شوند و مفهومِ فاصله، چون غبار، بر افق‌های ذهن و خاطره می‌نشیند. شمردنِ روزها چیزی را حل نمی‌کند، می‌دانم. هر روز صبحْ نوشتن رقمی تازه در تقویم تنها مراسمی است برای فراموش نکردن رویدادی که اهمیّت داشته است. چه کسی می‌داند که کدامین روز و کدامین عدد دقیقاً آخرین لحظهٔ زندهٔ این آئین خواهد بود و از آن به بعد، از همهٔ آن شور و شعف تنها چوب‌خطی بر جای خواهد ماند که واحد قراردادی بی‌معنایی از زمان به نام «روز» را شمارشگر است؟ چه کسی می‌داند که دقیقاً آخرین لحظه کدامست؟ «حسرتِ دانستنِ لحظهٔ واپسین» همیشگی است و بخشی از مناسکِ دیگری به نام سوگواری.

*
دلم می‌خواهد نامه بنویسم، یادم می‌آید که تنها چند روز از آخرین نامه که بعد از مدتها فرستاده شد، گذشته است و هنوز جوابی دریافت نکرده‌ام. شاید دیگر هیچوقت جوابی دریافت نکنم. هنوز روز ۱۳۶‌ام است و هنوز مانده است تا روز پانصدم، هزارم، یا دوهزارمْ تا بشود باور کرد که دیگر جوابی نخواهد آمد. گاهی بین حُمق، ساده‌لوحی، خوشبینی، امیدواری، و ایمانْ تفاوت‌ها آنقدر اندک است که می‌توان به آسانی دوز هر یک را به دلخواه بالا و پایین کرد بی آنکه لرزشی در خواب‌آلودگی ذهن و روح بوجود بیاید.

*

جرأت بازگشتن و بازخواندن آنچه گذشته است را ندارم. همه‌اش را بی‌کم و کاست جمع کرده‌ام و چون گنجینه‌ای کنار نهاده‌ام. جملات در سرم می‌چرخند بی‌آنکه به جایی وصل باشند یا مفهومی را برسانند. زیبایی کلماتی که نوشته است با آن لحن و نثر خاص و ویژهٔ خودش، تمام حواسم را موقع یادآوری می‌رباید. فکر کنم که می‌دانم دلم برای چه چیزهایی تنگ شده است. متن همین یادداشت را باز می‌خوانم و سه‌نقطه‌ها را به علامات دیگر سجاوندی تبدیل می‌کنم. شاید بیش از هر چیز دلتنگ سه‌نقطه‌هایی باشم که هوشمندانه و با ظرافت در متن‌هایش می‌گذارد تا بگریزد از میرایی و بغرنجیِ وضعیت نوشته‌های گیج و سربه‌هوایی چون این. پس، میان نوشته‌های خلق می‌گردم و می‌خوانم و فکر می‌کنم که هر کس قبل از سه‌نقطه‌اش، قبل و بعد از ویرگول و نقطه‌اشْ فاصله‌ای می‌گذاشت، و سه‌نقطه را چنان بکار می‌بُرد که گویی بذرِ راز را در میان کلمات می‌پاشید، لابد نشانی از او دارد.

*

سخت‌ترین چیزها، چیزهایی شبیه به همین‌هاست؛ نوشتن این دلتنگیِ پایا، گلایه از زمین و زمان، سانتیمانتالیزم به مقدار لازم، نوستالژی به اندازهٔ کافی. «ما نیز آری»؛ این نیز از همان سخت‌هایی بود که سرسری بر زبان و قلم رانده شد.

هایکوی شهری (۵)

چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶

نوری تند و سپس سکوت،
خیابان‌ها مضطربند.
رعد، بُهت عابرین را می‌شکند.