از روزگار رفته حکایت

شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵

طرح روی جلد «از روزگار رفته حکایت»امروز کتاب «از روزگار رفته حکایت» که داستانی از ابراهیم گلستان است را خواندم. قبلاً از این نویسنده چیزی نخوانده بودم. گاه‌گداری می‌شنیدم که مثلاً می‌گویند او یکی از نقطه‌عطف‌های داستان‌نویسی فارسی بوده و هست. بعد هم فیلم «یک بوس کوچولو» را دیدم و دربارهٔ مصاحبه‌های کتاب «نوشتن با دوربین» اندکی اینجا و آنجا خواندم. در هر صورت، حالا باور کرده‌ام که نویسندهٔ مهمی است، با متن جدی و سختگیر است، شخصیتی جسور و بی‌پروا دارد، و نثرش ویژهٔ خودش است. این که تأیید کنم که نقطه‌عطف بوده است یا نه، کار من نیست.

در هر صورت، کتاب دیگری از او («آذر، ماه آخر پاییز») را هم خریده‌ام و در برنامه‌ام هست که بخوانمش. خوشبختانه، گویا بقیهٔ آثار او هم در حال انتشار دوباره است.

بخشی از داستان «از روزگار رفته حکایت» برایم بسیار لذتبخش بود :

«من توی تنهایی می‌دانستم در تاریکی چه چیزهایی هست، مثل همین الان، بیرون، در باران - چیزهایی هست، چیزهایی شکسته است، آدم‌ها و ترس و قصدهاشان هست، شاید الان تندتر ببارد این باران، یا ناگهان و تند واگیرد - و من نمی‌دانم. ای کاش من یا توی تاریکی را درست می‌دیدم، یا اصلاً خبر نداشتم که تاریکی هست. باران یک‌ریز می‌بارید.»

افسانه‌های کیهانی

شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵

طرح روی جلد «بازی اندر»روزبه و الناز که کتابخانهٔ محشری از ادبیات علمی-تخیّلی و فانتزی دارند، یک مجموعه کتاب ع.ت. به من معرفی کرده‌اند که نوشتهٔ اورسون اسکات کارد است. نام این مجموعه «The Ender Saga» («افسانهٔ اِندِر») است. از چهار کتاب این مجموعه، اولی را ۱۵ سپتامبر تمام کردم و دومی را ۳ اکتبر. به لطف دوستان پیش‌گفته، پس از صرف شامی شاهانه در یک رستوران هندی که با هم کشف کردیم‌اش، روز ۴ اکتبر خواندن جلد سوم این مجموعه را شروع کرده‌ام که کماکان ادامه دارد. بعد از این اتمام این مجموعه، نوبت مجموعهٔ «Shadow» («سایه») می‌رسد که آن هم چهار کتاب است که فکر کنم جلد آخرش را بچه‌ها ندارند هنوز. کتاب‌های تازه‌ای از مجموعهٔ «افسانهٔ اندر» کماکان منتشر می‌شود؛ دو جلد تازه در سال ۲۰۰۵ بطور برخط منتشر شده و چاپ (یا انتشار برخط؟) دو جلد دیگر هم در پیش است.

روایتی که آقای اسکات کارد آغاز کرده است، واقعاً اجازهٔ نوشتن تمام این کتاب‌های جدید را می‌دهد؛ دلیل اول این است که این داستان‌ها تیپ (به معنای دراماتیک) زیاد دارد. این تیپ‌ها را می‌توان سر فرصت در کتاب‌هایی دیگر به شخصیت‌های کاملی بدل نمود؛ دوم اینکه بازهٔ زمانی‌ای که داستان در آن می‌گذرد، بازه‌ای چهار پنج هزار ساله است و اجازهٔ گشایش‌های داستانی عجیب و غریب را می‌دهد؛ سوم اینکه ایده‌های بنیادی این داستان محدود به فناوری نیست و زیست‌شناسی، کیهان‌شناسی، فلسفه، و دین را هم در بر می‌گیرد که این خودش بستری خواهد بود که بتوان بر آن داستانی که در یک خط می‌توان شرح‌اش داد را تبدیل به یک رُمان پیچیده و خواندنی نمود.

خواندن این کتاب‌ها ساده نبوده و نیست. بارها مجبور شدم به فرهنگ لغت مراجعه کنم. آقای اسکات کارد، ساده‌نویس نیست (فکر کنم در مقایسه با آرتور سی. کلارک، ساده‌نویس نیست. زمانی که ۳۰۰۱:اودیسهٔ نهایی را می‌خواندم این مشکلات زبانی را نداشتم). در کل، خواندن آثار کارد به کسانی که به ع.ت. کم‌گو و کمینه‌گرا عادت کرده‌اند، توصیه نمی‌شود. اگر صبور باشید و بتوانید همان کتاب اول را تمام کنید، بقیه‌اش ساده می‌شود.

از نظر من یکی از جذاب‌ترین شخصیت‌های این داستان (اگر بشود نامش را شخصیت گذاشت)، شخصیت «جِین» است؛ یک رایانهٔ کیهانی که در لحظه‌ای از میان امواج نوعی وسیلهٔ ارتباطی بلادرنگ زاده شده است. جین در طول جلد دوم مجموعه تبدیل می‌شود به نام کوچکی برای هوش جاری در کیهان. ایدهٔ محشری است، نه؟
متأسفم که نمی‌توانم خلاصه‌ای از این داستان‌ها را برایتان تعریف کنم؛ من در تعریف داستان‌ها و رعایت ترتیب زمانی اتفاقات آنها بسیار ناشی و گیج‌ام و با پس و پیش تعریف کردن یک بخش از داستان همهٔ لطف‌اش از بین می‌رود. پیوندهایی که به صفحات ویکی‌پدیا در مورد این کتاب‌ها داده‌ام، معمولاً خلاصه داستان‌های مطلوبی دارند.

و بالاخره…کار…

شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵

بعد از یک ماه دنبال کار گشتن، بالاخره توانستم جایی استخدام شوم. دو هفته‌ای می‌شود که سر کار می‌روم. شرکتی است تولیدکنندهٔ نرم‌افزار و من در بخش آزمون، کنترل کیفیت و پشتیبانی مشغول‌ام. فعلاً دوران آزمایشی را می‌گذرانم و هنوز قراردادی نبسته‌ام. وظایف این بخش همانطور که اسم‌اش پیداست آزمایش نرم‌افزار تولیدشده توسط بخش توسعهٔ نرم‌افزار، یافتن و گزارش باگ‌ها، و در مرحلهٔ پشتیبانی، حضور در محلَّ نصب نرم‌افزار برای رفع و رجوع اشکالات احتمالی‌ای که برای آن پیش می‌آید، است.

در هر صورت، کار ساده‌ای نیست؛ ساعت کاری‌ام هم کم نیست. امّا همین فرآیند که آدم صبح بلند شود و سر یک ساعت خاص جایی کارت بزند و وظایفی که به او می‌دهند را انجام دهد، خودش باعث بوجود آمدن نظم در زندگی است. وظایف و کارهایی که در این بخش انجام می‌شود هم، می‌توانند خلّاق و از نظر ذهنی چالش‌برانگیز باشند و خود این باعث شادی‌ست که عرصهٔ پیشروی و آموختن تا حدودی باز است.

مانند همهٔ چیزهای دیگری که درگیرشان بوده‌ام، سعی می‌کنم این هم برایم آموزنده باشد و تجربه‌ای کسب کنم. گاهی یادداشت‌هایی می‌نویسم از چیزهایی که یاد می‌گیرم و به نظرم جالب می‌آید، یا نظرات و ایده‌هایی که فکر می‌کنم بیان کردنشان در شرکت هنوز زود است. برخورد همکاران تا به حال خوب بوده است و هر بار که در مورد مسئله‌ای گیر کرده‌ام، کمک کرده‌اند. بعضی از همکارانم از سختی کار و کم بودن حقوق گله‌هایی می‌کنند که فکر می‌کنم تا حد زیادی می‌تواند صحیح باشد. گاهی سعی می‌کنم مسائل انسانی اینچنینی را هم در یادداشت‌هایم بیاورم.

خیلی دوست داشتم که می‌توانستم این یادداشت‌ها را منتشر کنم. امّا طبق توافقنامه‌/تعهدنامه‌ای که با شرکت امضاء کرده‌ام، اجازهٔ افشای آنچه که این اسناد حقوقی «اسرار تجاری» می‌خواندند را ندارم. با اینکه می‌دانم چنین تعهدنامه‌هایی احتمالاً برای مواردی‌ست که مشکلات حقوقی حادّی پیش می‌آید، ولی ترجیح می‌دهم که به بندهایی موافقتنامه‌ای که آن را امضاء کرده‌ام، پایبند باشم.

در تهران…

شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۵

پروژه‌ام را در آخرین مهلت ممکن دفاع کردم (اگر پشت فیلتر نیستید می‌توانید عکسهای مراسم دفاعیه را در صفحهٔ فلیکر من ببینید). تقریباً یک ماهی می‌شود. چند هفته‌ای است که تهرانم. کامپیوترم را نیاورده‌ام و بنابراین مجبورم از کامپیوتر قراضه‌ای استفاده کنم که چند وقت پیش برای استفاده‌های خیلی ابتدایی در زمانی که به تهران سفر می‌کنم، جمع کردم. سرعتش ۴۰۰ مگاهرتز است و جان آدم بالا می‌آید تا با آن کاری انجام دهد. تازه سی‌دی‌درایوش هم قرضی است!

به هر حال، بودن در تهران خوبست به دلایلی (بعضاً طبیعی و بعضاً «ندید بدید»وار) :
۱- کتابخانهٔ ملی : اگر نرفته‌اید و ندیده‌اید بروید و ببینید و عضو شوید تا لذت مطالعه در کتابخانه‌ای آبرومند نصیب شما شود؛
۲- متروسواری یا چگونه در یک ساعت شرق و غرب و شمال تهران را به هم بدوزید و به همهٔ کارهایتان برسید؛
۳- موزه‌نوردی با دوستان ویکی‌پدیایی؛
۴- اینترنت پُرسرعت : این یکی قصهٔ پُرغصه‌ای دارد که بعداً برایتان تعریف خواهم کرد. فقط امیدوارم همهٔ مسیریاب‌های شرکت معظم داتک - که خدایش لعنت کُناد! - یکهو وربپرند!
۵-کتابفروشی‌پیمایی : گشت و گذار در کتابفروشی‌های راستهٔ‌ خیابان انقلاب به همراه دو دوست خورهٔ‌ کتاب؛

خلاصه‌اش این بود. هر یک از اینها می‌تواند یادداشتی شود از برای خود. تا ببینیم چه می‌شود.

فصل تغییر

یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۵

Sunset, Tehran-Esfahan Road - #1شب،
در میانهٔ سفر،
فرا می‌رسد
و روز،
زمانی نه چندان دراز،
از پی بر خواهد آمد.

در چشم مسافر،
در ساحت کیهان،
دیرپاییِ فصلِ تغییر، ابدی است.