استادان و شاگردان (۳)

شنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۵

دوستی دارم که در حال نوشتن پایان‌نامه‌اش است. ایشان مدیر انجمن علمی گروه مهندسی کامپیوتر دانشگاه ما بودند و رابطه‌شان با مدیر گروه هم خوب بود. با هم یکی دو تا کار تحقیقاتی دانشجویی مشترک کرده‌ایم و بحث‌های تند و دعوا و مرافعه هم زیاد داشته‌ایم.

همین اواخر دیدم که در یادداشتی توپیده است به همهٔ استادان دانشگاه خودمان و اعلام کرده است که با دفاع پروژه‌اش برتر بودنش را به همهٔ ایشان ثابت خواهد کرد. راستش دلم برای خودش و هدفش انتقام‌جویانه‌اش سوخت. آدم برتری‌اش را به تعدادی مرد میانسال و مُسن که اینقدر درگیری بوروکراسی دانشگاهی شده‌اند که فرصت به‌روزرسانی صحیح دانش‌شان را ندارند که نباید اثبات کند که! خواستم برایش نظری بنویسم و بگویم که باباجان میدان کارزارت جای دیگر و رقیبت کس دیگر است ولی با توجه به شناختی که از او داشتم، بی‌خیال شدم.

روز دفاعش پروژه‌اش حتماً حضور خواهم یافت.

اجبار دلنشین

شنبه ۳ تیر ۱۳۸۵

دوستی دارم به نام هـادی که دوست محشری است. توجه تو را همیشه به آنچه جلب می‌کند که عادت کرده‌ای از کنارش بی‌تفاوت بگذری، چیزهایی که به اهمیت‌شان آگاه نبوده‌ای و سوالهایی که از هر پاسخی مهمترند. دست‌اندرکار هنر طراحی و گرافیک است و دوستدار فناوری و ایده‌های بکر. در یک کلام، دوستی است که همنشینی با او لذتبخش است و واقعاً آموزنده. امروز ظهر پیام کوتاهی روی تلفن همراه از او دریافت کردم :

«امروز صبح خیلی کلافه بودم. کار مونده، اوضاع مالی، روحیه ضعیف…از دارایی تماس گرفتند که پاشو بیا! گفتم این هم یک دردسر. در مسیر گذاشتم که [پخش‌کنندهٔ موسیقی] آهنگ اتفاقی پخش کنه. The Show Must Go On از Queen آمد. با خودم فکر کردم ما چارهٔ دیگری نداریم جز موفقیت و دوام آوردن، آن هم تنهایی و بدون تکیه…»

راست می‌گوید. این اجبارش برای موفقیت برای من آموزنده است که مدتهاست شور موفقیت را از خود دور دیده‌ام و از جهانی که می‌گذرد عقب مانده‌ام. به او گفتم که خوب باشد و مراقب سلامتی‌اش. باید به خودم هم اینها را بگویم!

این جمله را باید بنویسم و جایی بزنم که جلوی چشمم باشد : «ما چارهٔ دیگری نداریم جز موفقیت».

در ستایش باور

چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۵
Inside the Forty Columns Hall #4

بیش از ده سال پیش، وقتی هنوز خیلی جوان بودم که چیزی از دنیا و مناسبات آن بدانم، فیلمی دیدم به نام «گام معلّق لک‌لک»؛ داستان سیاستمدار یونانی موفقی که زندگی عادی‌اش و تمدن و شهرنشینی را رها می‌کند و گم و گور می‌شود.

آن وقت نمی‌فهمیدم که او چرا خود را از آن بندها آزاد کرد، اما حالا فکر می‌کنم که می‌دانم. من هم مثل او شاید باور و ایمانم به آنچه هست را گم کرده باشم. حالا می‌دانم که این باور و ایمان مهمترین چیزی بوده است که زمانی از این پیش‌تر با اعتمادی کودکانه و بدون هیچ شکی آن را داشته‌ام؛ باور به خانواده‌ام، باور به خودم و دوستانم؛ به آب و آسمان و خاک؛ باور به خشت و گل دیرین بازمانده‌های این شهر و دیگر شهرهای پارینه و به سیمان و بتونی که آن یکی شهر که دوست‌اش می‌دارم را ساخته است؛ باور به پل‌ها، نرده‌های خیابان‌ها و پیاده‌روهای باریک کنار اتوبان‌ها؛ باور به کاشی‌ها، طاقی‌ها و حوض‌ها؛ ایمان به رنگ، به موسیقی و شورِ حرکت؛ باور به انتزاع و زیبایی ناشناخته‌ها و اعتقاد به آرامشی که شناخته‌ها ارزانی می‌دارند؛ باور به نوشیدنی‌ها و خوردنی‌های دلپذیر؛ باور و اعتقاد و ایمان به خودم و آن چه هستم.

باور، گمشدهٔ من بوده شاید…باور، سرفرودآوردن نیست…باور، درآغوش‌گرفتن جهان است با امید و بی تردید، تا که شاید اوضاع با امیدواری و ایمان بهتر شود.

رویای ناب

جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵

زمانی که بچه بودم، دخترکی بود که شاید یک سال یا کمتر از من کوچکتر بود، موهای سرخی داشت و حال که فکر می‌کنم به چهره‌اش، می‌دانم که زیبا بود (آیا زیبا بود؟ آیا در آن سن و سال همهٔ دختران و زنان زیبا نیستند وقتی در دوستی و صمیمت کودکانه، منطق به کلی در غیابی ناب به سر می‌بَرَد؟). او دوستم بود. برای اینکه به شما معرفی‌اش کنم اسمش را می‌گذارم الف. احتمالاً باید شش، هفت سالمان بوده باشد. آنموقع‌ها در محله‌ای از تهران زندگی می‌کردیم که هنوز آب و هوایی‌ای طبیعی - و کمتر شهری - داشت؛ زمستان‌های سرد و پربرف و تابستان‌هایی با آفتاب سوزان و سایه‌های کوچک ولی دلچسب درختان جوان که محله، محله‌ای جوان بود درآمده از دل کوهپایه‌های کم‌ارتفاع البرز جنوبی. آن روزها آنجا پر از زمین‌های خالی بود و ساختمان‌های نیمه‌ساز؛ بازمانده‌های آنانی که کمتر از ده سال قبل از آن زمان ترک دیار کرده بودند و آثار زندگی و رویاهای خانگی‌شان را برجای گذاشته بودند.

من و دوستم در گرمای ظهر تابستان زیر آفتاب بازی می‌کردیم و نتیجهٔ خاک‌بازی‌های آن دوران این شد که انواع مورچه‌ها را بشناسم و دوست بدارم و همینطور وقتی در زمین خاکی راه می‌روم، دام قیفی شکلی که حشرهٔ شکارچی مورچه در خاک نرم می‌سازد را زیر پا خراب نکنم. ظهرها فقط من و الف. بودیم که بازی می‌کردیم، اما عصرها بچه‌های دیگری هم بودند و خیابان معمولاً پر از بچه‌ها بود. همهٔ آن چیزی که از آن دوران برای من مانده است سایهٔ خنک درختها، سُرخی موی الف. و گندمگون بودن چهرهٔ او و مورچه‌ها و دام حشرهٔ شکارچی مورچه است.

بعده‌ها سعی کردم دخترک را پیدا کنم. روی اُرکات کسی را پیدا کردم که همهٔ مشخصات او را داشت؛ نام، نام خانوادگی، چهره‌ای گندمگون و موهایی که هنوز اندکی از آن سرخی درش مانده بود. برایش پیام گذاشتم ولی گفت که آن «الف»ی که دوست من بوده، نیست. هیچوقت به حقیقت پی نبردم. این روزها آدمها به هم بی‌اعتماد شده‌اند و حق هم دارند.

این مقدمه‌ای بود برای آشنایی با بخشی از کودکی من، الف. و رفاقتمان. اوضاع تا هفتهٔ پیش تغییر نکرده بود. پنجشنبهٔ گذشته دَم صبح، در خواب و بیداری، رویایی‌ای دیدم. خواب دیدم که با ارنستو چه‌گوارا و الف. هم‌خانه‌ام. با چه سفر می‌روم و برایم از مبارزاتش می‌گوید. بعد شب با الف. خلوت کرده‌ام و بهش می‌گویم که چقدر خوشحالم که دوباره او را یافته‌ام. اما حس می‌کنم که کشش این بار کششی دوستانه نیست و ته‌مایه‌ای از عشق، هوس یا هر چه که اسمش را می‌گذارید، دارد؛ اما هر چه بود دو سویه بود. این را خوب حس می‌کردم. پشت سر او نشسته بودم و پشت برهنه‌اش را نگاه می‌کردم. بعد روی ستون فقراتش یک وجب پایین‌تر از گردنش را بوسیدم که پیش‌درآمدی شد برای لمس بدنها و عشق‌ورزی…

آن رویا ادامه یافت تا پایانی خوب، در کمال صمیمت، نزدیکی و شادی. وقتی که بیدار شدم، می‌خندیدم. از ته دل و بی‌دلیل می‌خندیدم. این روز در چهار پنج سال اخیر بهترین روز زندگی‌ام بوده است چرا که واقعاً و از ته دل شاد بودم. هنوز هم که به آن لحظات می‌اندیشم از خوشی سرشار می‌شوم. یاد ترانهٔ «رُز صحرا» افتادم :

«خواب می‌بینم،
خواب باران،
و خیره نگاه خسته‌ام را
سوی آسمانهای تهی پرواز می‌دهم.
پلک بر هم می‌گذارم.
این رایحهٔ كمیاب،
مستیِ شیرینِ عشق اوست…»

نوستالژی در تاکسی

پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵

دیروز، از میدان انقلاب اصفهان سوار تاکسی شدم که بروم به دروازه شیراز. تاکسی پیکانی کهنه بود و راننده مردی با قامت متوسط و لاغراندام، سبزه و عینکی. این روزها توی تاکسی‌ها که می‌نشینی کم پیش می‌آید که موسیقی خوبی نصیب گوش‌هایت شود. معمولاً موسیقی‌های تاکسی‌ها «روی اعصاب آدم راه می‌رود»؛ یک سینتی‌سایزر بد صدا که اوت می‌زند و یک خوانندهٔ بدصداتر که چیزی بی‌معنا و سخیف را می‌خواند («حالا بیا اینجا، بیا اینجا، اونجا نه» بعنوان مثال) که آدم شرم‌اش می‌شود یک جورهایی.

اما در این تاکسی قضیه کمی فرق داشت. تاکسی ضبطی داشت کمابیش بی‌کیفیت و خراب که صدا را کمی می‌کشید، اما موسیقی خوب بود. یکی از آن ترانه‌های قدیمی ستّار - همانهایی که در بین بچه‌ها به ترانه‌های «افسردگی میان‌سالی» مشهور شده است - پخش می‌شد. این ترانه‌ها مالِ زمانی هستند که موسیقی «واقعی» بود و درگیر تقلید از موسیقی پاپ درجهٔ چند آمریکایی نشده بود. چیزی که از ویژگی‌های ترانه‌های این دوران - دههٔ ۵۰ و ۶۰ - محسوب می‌شود و آن را به «واقعی بودن» توصیف کردم این است که تقریباً همهٔ عناصر این موسقی خوب بوده‌اند؛ آهنگسازی و سازبندیِ عالی توسط تعدادی از آهنگسازان خوب و باسواد روزگار، نوازندگان قابل و آشنا به کار، متن ترانه‌های ارزشمند (و البته کمی افسرده) و خواننده‌ای خوش‌صدا.

بارها به این مساله فکر کرده‌ام که در دههٔ ۵۰ موسیقی پاپ ایران از نظر استانداردها تنها اندکی با موسیقی پاپ جهانی فاصله داشت و این فرصتی بود که برای همیشه از دست رفت و آن کیفیت، ظرافت و دقت در امواج تقلید و بازاری‌مسلکی گم شد و استعداد کسانی فدا شد؛ ابراهیم حامدی، ستّار و تا حدودی معین. باید بگویم که مسلم است که همهٔ کارهای این دوران این اشخاص لزوماً خوب نیستند، اما مشخص است که به نسبت کارهای دههٔ ۷۰ و ابتدای دههٔ ۸۰ ایشان آثار بسیار بهتری هستند.

افراد دیگری هم در این دوران کار کرده‌اند که کمابیش در سطحی که بودند ماندند؛ فرهاد مهراد، فریدون فروغی و عباس مهرپویا. فروغی که تقریباً پس از انقلاب کاری ضبط نکرد ولی پس از مرگ مورد توجه رسانه‌های زرد قرار گرفت و شهرتش را بازیافت، عباس مهرپویا که مدتها پیش از انقلاب درگذشته بود و فرهاد به کارش ادامه داد و کارهای خوبی هم ضبط کرد. این سه نمودی جدی‌تر از موسیقی دههٔ پنجاه هستند که شاید در همان دوران هم از جریان روز جدا بودند.

اثر جو لوس‌آنجلس بر موسیقی پاپ ایرانی وحشتناک بوده و هست. ممکن است که دیدگاه من به موسیقی دههٔ ۵۰ و ۶۰ کمی نوستالژیک باشد، اما این قضیه را نمی‌توان کتمان کرد که با فراگیر شدن موسیقی الکترونیک، هر آدم میان‌مایه‌ای می‌تواند از یک سینتی‌سایزر به اندازهٔ یک ارکستر صدا در بیاورد؛ صداهایی بی در و پیکر و بی‌حساب و کتاب. بنابراین تولیدکنندگان موسیقی لوس‌آنجلسی که دم و دستگاه آنچنانی و از بابت تجاری هم بازار امیدوارکننده‌ای نداشتند (امکان فروش کارهایشان در ایران وجود نداشت)، به این موسیقی سهل رو آوردند و بعد هم در انتهای دههٔ ۹۰ میلادی فرمول‌های ستاره‌سازی را از اسلاف آمریکایی‌شان یادگرفتند؛ منصور بهترین نمونهٔ پیروزی موسیقی میان‌مایه، بی‌محتوا و ستاره‌گراست.

در هر صورت، موسیقی پاپ دههٔ ۵۰ ایران و موسیقی ایرانی دههٔ ۶۰ که توسط هنرمندان مهاجر کار شده است، نیازمند یک تحقیق و مستندسازی جدی است. علاوه بر نوستالژیک بودن این دوران برای خیلی‌ها و ارزش احساسی و تاریخی آن، نمایانگر یک دوران درخشان از نظر کیفیت و صناعت موسیقایی است که ادامه نیافت؛ نمودی از شکستی تاریخی. اینطور می‌شود که من سال تا سال ترانه‌ای به زبان فارسی گوش نمی‌دهم و زمانی که ترانه‌ای فارسی گوش می‌دهم اغلب اثری است بسیار قدیمی. خیلی از این ترانه‌ها مرا می‌برد به دورانی که بچهٔ شش هفت ساله‌ای بوده‌ام. آن وقت‌ها جنگ بود و تفریحات اندک. زندگی‌ها هنوز سطح رفاه امروزی را نیافته بودند. ماهواره نبود، ویدئو ممنوع بود، سینما هنوز در جو انقلاب به سر می‌برد و نوارهای قدیمی و نوارهای جدیدی که با وجود ممنوع بودن دست به دست می‌شد، تنها تفریح کسانی مثل پدر من بود. آن روزها واقعاً موسیقی‌ها صدا و حس بهتری داشتند. در کنار ترانه‌های ویژهٔ مجالس و مهمانی‌ها که «شش و هشت‌»های ایرانی بودند، آثاری تولید می‌شد که معنایی داشتند و شنیدن آنها تجربه‌ای بود ویژه و یگانه.

کدام ترانه است که امروز بتواند حال و هوای نوروز، مراسم حاشیه‌ای آن و سنت‌ها و باورهای ایرانیان را مانند ترانهٔ فرهاد و ترانه‌ای که ستّار با استفاده از ترانهٔ مردمی «عمو زنجیرباف» در این مورد خوانده است، انتقال دهد :

«توی ایوون قدیمی بچه‌ها بازی می‌کردن،
قلبای بزرگ‌ترا رو پر از شادی می‌کردن،
قصهٔ عاشقیِ دبیرِ فارسی رو می‌گفتن،
صحبت از خستگیِ شنبهٔ ناراضی می‌کردن.»

باز گردیم به تاکسی‌ای که سوارش بودم. در چهرهٔ راننده دنبال دلایلی می‌گشتم که می‌توانست این انتخاب موسیقی را برای من توجیه کند. نیافتم. خواستم بپرسم ولی هر طور فکر کردم دیدم که احتمالاً برای وی گفتگوی جالبی نخواهد بود.

انتخاب موسیقی او این یادداشت را باعث شد و اکنون پس از پایان آن چیزی نمی‌ماند بجز افسوسی از ادامه نیافتن چنین آثاری و خواستی قوی برای این که کند و کاوی در این دوران مهم انجام شود، اما مجال اندک است و کار بسیار.